انشا درباره دوران دفاع مقدس هشت سال جنگ تحمیلی

دانلود یک متن انشا درباره دفاع مقدس دوران دفاع مقدس 8 سال جنگ هشت سال دفاع مقدس از سایت نکس لود دریافت کنید.

انشا درباره دوران دفاع مقدس

انشا در مورد دوران جنگ دفاع مقدس

شاید تو ذهن شما ۸سال خیلی کم باشه.شاید باخودتون بگید ۸ساله دیگه مثل برق و باد میگذره.ولی نه این ۸ سال برای ما مثل ۸۰ سال گذشت.خیلی سخت.خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو بکنین.
اوایل دهه ۶۰ بود که من کلاس سوم بودم زنگ آخر بود.معلم ورزشمان صدایمان زد و گفت که به حیاط برویم تا ورزش کنیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای عجیبی به گوشمان خورد.صدایی شبیه ترکیدن چیزی.معلم ما که دستپاچه شده بود سعی میکرد تا به روی خودش نیاورد.به سمتش رفتم و سوالی درباره صدا پرسیدم اما او سعی داشت تا مرا دست به سر کند.بعد از تقریبا نیم ساعت صداها شدت گرفت و نزدیک و نزدیک تر شد.همه بچه ها ترسیده بودند حتی محمد رضا که پسر شجاعی بود و از هیچ چیز هراسی نداشت.
ما همه به ساعت خیره شده بودیم که هرچه زودتر زنگ بخورد و ما به خانه برویم.درامنیت بیشتر و در آغوش گرم خانواده بدون هیچ ترسی.که ناگهان صدایی شبیه صدای زنگ بلند شد و تمام مدرسه را فرا گرفت‌.همه داد میزدند آژیر خطر آژیر خطر.
معلم به سمتمان آمد و از ما خواست تا به پناهگاه پشت مدرسه برویم.
همه بچه ها با سرعت دویدند.من هم دست محمدرضا را گرفته و دویدم.بعضی از بچه ها آنقدر ترسیده بودند که گریه میکردند و ما هم به آنها دلداری میدادیم تا از اضطراب آن ها بکاهیم.
احمد صدایم زد و گفت:محمد محمد علی کجاست.
علی دوست صمیمی من بود و همیشه درکنارم بود اما حالا کجا بود؟
نگاهی به اطراف کردم اما علی را نیافتم.علی پسر ترسویی بود و از هرچیز کوچکی میترسید اما حالا چرا در جمع ما نبود؟..!
قلبم میگفت بروم.به ندای قلبم گوش دادم از جا بلند شدم و از پناهگاه بیرون دویدم.همه نامم را صدا میزدند اما من بی توجه سرعت را بیشتر کردم.
علی کنار سکو نشسته بود و گریه میکرد.او منتظر مادرش بود‌.صدایش زدم:علی برخیز وقت رفتن است.ممکن است بمب ها به اینجا بخورند و بترکد.
اما علی انگار گوشهایش را گرفته بود و فقط به ساعت اشاره میکرد.
ساعت ۱۲ و ۲۵دقیقه بود.همان موقعی که همیشه تعطیل می شدیم.اما حالا مدرسه خالی و منو علی تنهای تنها.بلاخره با اصرار فراوان علی را به پناهگاه رساندم.
در پناهگاه معلم مرا دعوا کرد و گفت که اگر اتفاقی میافتاد چه؟
نگاهی به علی کردم و گفتم:جان علی چه؟علی دوست من است و آن لحظه فقط به نجات جان او می اندیشیدم.
از آن روز به بعد همه مرا دلاور محمد میخواندند و از شجاعت من در کلاس ها یاد میکردند.معلممان میگفت:اگر شجاعت تو نبود معلوم نبود چه اتفاقی برای علی می افتاد و همیشه به سخن حضرت علی اشاره میکرد:
ایثار و از خود گذشتگی زیباترین احسان،بالاترین ایمان و برترین عبادت است.

میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
برای پاسخ کلیک کنید