بازآفرینی کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد انشا ضرب المثل صفحه 46 نگارش هشتم
حسین
خیلی طولانی هستش
درسته کوتاه بنویسید
کوتاه لطفا
ناشناس
کوتاه تر بود خوب تر می شد
.
کوتاه بنویسید
نویسنده
میتونید کبک و کلاغ و تشبیه به یه ادم کنید بعد داستان بگیدS
بازآفرینی صفحه ۴۶ کتاب نگارش پایه هشتم انشا ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد داستانی بازآفرینی مثل نویسی از سایت نکس لود دریافت کنید.
گسترش کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد
مقدمه : “همیشه اینگونه بود. از کودکی اینگونه پرورش یافته بود. زبانش در ابراز علاقه قاصر بود. همیشه کارهایش جلوه گر علاقه اش بود. زبان عملش، شیواتر از زبان بیانش بود.”
بدنه : “از همان روز نخست به او علاقه اش را بارها ثابت کرده بود. حتی چندباری هم با اینکه برایش سخت بود، به زبان آورد. اما او قانع نبود و همیشه دوستش و همسر حرافش را با خودشان مقایسه میکرد. تمام خوبیهایش را نادیده میگرفت و میگفت:” تو اگر به من علاقه داشتی، هرلحظه بر زبانت جاری میکردی.” و نمیدید امواج دوست داشتن را، در تک تک کارهایی که تنها به امید و عشق او انجام میپذیرفتند.
کم کم با حرفها و قیاس های نابه جایش، زندگی را با کام هردویشان تلخ میکرد. میدانست که او عاشقانه میپرستیدتش، اما میخواست تا بر زبان آورد که او هم مانند دوستش از همسری تعریف کند که هرصبح به جای صبح بخیر دوستت دارم را راهی جانش میکند.
در نهایت جامه تسلیم به تن کرد وهرروز تن به کاری میداد که همسرش را پیش دوستش سربلند کند. هرروز و هرثانیه بر زبان می آورد. آنقدر که دیگر خودش هم دوست داشتنش را گم کرده بود. چونان آدم کوکیای شده بود، که هرروز به یک کار فراخوانده میشد. آدمی که از سر اجبار، رفع تکلیف میکند. دیگر نمیدانست خودِ واقعیش چگونه دوست داشتنش را ابراز میکرد. چگونه علاقه مند میشد و چگونه از امواج عشق، قلبش به تپش می افتاد.”
نتیجه : “هرکسی، شیوه ای در زندگی برای زندگی کردن برگزیده است. شیوه ای که با آن اخت گرفته و میتواند خودِ خودِ واقیعش را ارائه بدهد. از روی ظاهر زندگی دیگران، در باطن زندگی خود نباید طوفان به پا کنیم. نباید آنقدر از زشت و زیبای زندگی دیگران تقلید و الگو برداری کنیم، که خود و زندگی خود را به دست فراموشی بسپاریم چونان کلاغی که میخواست راه رفتن کبک را بیاموزد، ولی راه رفتن خود را به دست باد سپرد.”
ف.میم
بازآفرینی کبک و کلاغ نگارش هشتم
مقدمه : احمدی انشای خود را که خواند همه برایش دست زدند.مدتی بعدرضایی انشایش را خواند اما انشایش مانند احمدی خیلی خوب نبود . احمدی و رضایی شاگرد اول های کلاس بودند ولی انشا های احمدی بهتر بود.
بدنه 1 : رفته رفته متوجه شدم که رضایی ابتدا انشاهایش شبیه احمدی شد.یعنی جملات مشابه،کلمات مشابه وموضوعات مشابه.ولی به مرور دوباره انشاهایش بدتر از قبل شد.ماجرا را از خودش جویا شدم.گفت:《راستش از اینکه احمدی از من بهتر انشا می نوشت راضی نبودم. سعی کردم من هم مانند او بنویسم.به تمام انشا هایش با دقت گوش میدادم تا به راحتی مانند او بنویسم و رویش را کم کنم.
بدنه 2 : دو،سه تا انشا که شبیه او نوشتم؛معلم قضیه را فهمید و گفت خودم انشا بنویسم وگرنه دیگر نمره نمیگیرم.هرچی فکر می کردم نه دیگر می توانستم مانند احمدی بنویسم نه مانند خودم.چون چهار هفته انشا ننوشته بودم و ذهنم قفل شده بود. دایره لغاتم پراکنده شده بود.قلم به دستم نمیرفت.خیلی اوضاع بدی بود. هنوزم چیزی از این اتفاقات نگذشته ولی هنوز راهی پیدا نکردم.》
نتیجه : بعد از سکوتی من گفتم:《اینکه از روی دیگران بنویسی اصلا درست نیست؛هر انسانی باید مثل خودش باشد.تو باید دوباره چندین انشا بنویسی تا ذهنت باز شود.》بعد با لبخند ریزی گفتم:《رضایی خواست انشا نوشتن احمدی را یاد بگیرد،انشا نوشتن خودش راهم فراموش کرد!》 M.S
بازآفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک نگارش هشتم
کبکی بود که خیلی زیبا راه میرفت. همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتی کبک از دور دیده میشد، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر میداشتند، روی شاخهای مینشستند تا راه رفتن او را ببینند. در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش میآمد، پرندهای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود. این پرنده کسی جز کلاغ نبود.
در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرندهها، به راه رفتن کبک نگاه میکرد و مثل همه لذت میبرد. اما چند روزی که گذشت، کلاغ با خود گفت: مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و یک منقار، من هم دارم. قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است. چرا من مثل کبک راه نروم ؟ این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند. او که میدید توجه همه پرندهها به کبک است، حسودی اش شد و تصمیم گرفت هر طور که شده نظر پرندهها را به خودش جلب کند. با این تصمیم، نگاه کلاغ به کبک عوض شد. او به جای اینکه مثل همه پرندهها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقیق میشد تا بفهمد او چطوری راه میرود که همه آن را دوست دارند. کلاغ هر روز در گوشهای سر راه کبک مینشست و سعی میکرد با نگاه به او، شیوه راه رفتنش را یاد بگیرد. بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ میگذشت، کلاغ بلافاصله راه میافتاد و سعی میکرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقلید کند. چند روز گذشت.
کلاغ خیلی تمرین کرده بود و فکر میکرد که شیوه راه رفتن کبک را یاد گرفته است. یک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جایی که بود بیرون آمد و سعی کرد پیش چشم همه پرندهها مثل کبک راه بود. پرندهها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز ندیده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند. آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسین پرندگان بود، با شنیدن حرفهای مسخره آمیز پرندهها و دوستانش دست و پایش را گم کرد و روی زمین افتاد. پرزه پرانی پرندهها شروع شد. یکی میگفت: کلاغ را ببین بعد از سالها پرواز، بلد نیست دو قدم راه برود. یکی دیگر میگفت: کلاغ جان، نمیخواهد مثل کبک راه بروی. بهتر است همان طور که قبلاً راه میرفتی، راه بروی. این حرف، کلاغ را هوشیار کرد. تصمیم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاری کرد، نتوانست. انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود.
از آن به بعد، به کسی که صرفا ًتقلید میکند و ادای دیگران را درمیآورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد میبرد، میگویند: «مثل کلاغی شده که میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد».
داستانی درباره ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک
روزی روزگاری بود که اقا محسن خانه ای بسیار بزرگ برای زندگی کردن حود و خانواده اش در دهکده ای دوردست ساخت. او قسمتی از خانه خود را محل نگهداری پرندگان کرده بود و همچون درختان و گل های بسیار زیبا و خوش بو کاشته بود. در این مکان پرندگانی همچون: کبک، کلاغ، مرغ، خروس و … نگهداری میکرد. اقا محسن هر روز صبح، ظهر وشب غذای مورد نیاز انها را تامین میکرد. روزی از روزهای بهار بود که کلاغ داشت روی درخت اواز میخواند که یک لحظه چشمش به کبک افتاد که داشت در محوطه قدم میزد و این اقا کلاغ با عجله به سمت او رفت و گفت : ببخشید میتوانم سوالی از شما بپرسم؟ کبک گفت: بفرمایید، امری داشتید؟ کلاغ گفت: من علاقه بسیاری به راه رفتن شما پیدا کرده ام، آیا تو میتوانی راه رفتن خود را به من بیاموزی؟ کبک هم گفت: آری، اما در یک جلسه که نمیشود، باید روزها تمیرین کنی.
خلاصه داستان کلاغ قبول کرد و هروز صبح به ملاقات کبک میرفت و تمرین میکرد و بعداز چندین جلسه اقا کلاغ بسیار خسته و ناتوان شد و گفت: ببخشید من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و از این همه زحمتی که برایم کشیده اید متشکرم. بعد کلاغ به پیش دوستانش رفت، دوستانش به او گفتند : آهای، تو چرا بد راه میروی؟ تو که راه رفتنت تغییر کرده است، راه رفتنت مثل ما نیس. کلاغ هم پاسخ داد: من میخواستم راه رفتن کبک را بیاموزم که متوجه شدم که دیگر راه رفتن خود را هم فراموش کرده ام. دوستانش او را مورد تمسخر خودشان قرار دادند ک به او میخندیدند. تا اینکه پس از روزها کلاغ توانست به حالت اولیه (عادی) راه رود. نتیجه گیری: با توجه به این داستان نتیجه میگیریم که خداوند تمام موجودات را با خصوصیات منحصر به فردی افریده است که هرچه تلاش کنند مثل هم که نمیشود هیچ شاید اداب و رسوم خودشان را هم نیز فراموش میکنند.
انشا در مورد ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن
کبکی بود که خیلی زیبا راه می رفت. همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتی کبک از دور دیده می شد، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر می داشتند، روی شاخه ای می نشستند تا راه رفتن او را ببینند. در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش می آمد، پرنده ای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود. این پرنده کسی جز کلاغ نبود. در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرنده ها، به راه رفتن کبک نگاه می کرد و مثل همه لذت می برد. اما چند روزی که گذشت، کلاغ با خود گفت: ” مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و یک منقار، من هم دارم. قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است.
چرا من مثل کبک راه نروم ؟ ” این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند. او که می دید توجه همه پرنده ها به کبک است، حسودی اش شد و تصمیم گرفت هر طور که شده نظر پرنده ها را به خودش جلب کند. با این تصمیم، نگاه کلاغ به کبک عوض شد. او به جای اینکه مثل همه پرنده ها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقیق می شد تا بفهمد او چطوری راه می رود که همه آن را دوست دارند. کلاغ هر روز در گوشه ای سر راه کبک می نشست و سعی می کرد با نگاه به او، شیوه راه رفتنش را یاد بگیرد. بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ می گذشت، کلاغ بلافاصله راه می افتاد و سعی می کرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقلید کند. چند روز گذشت. کلاغ خیلی تمرین کرده بود و فکر می کرد که شیوه راه رفتن کبک را یاد گرفته است. یک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جایی که بود بیرون آمد و سعی کرد پیش چشم همه پرنده ها مثل کبک راه بود.
پرنده ها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز ندیده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند. آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسین پرندگان بود، با شنیدن حرفهای مسخره آمیز پرنده ها و دوستانش دست و پایش را گم کرد و روی زمین افتاد. پرزه پرانی پرنده ها شروع شد. یکی می گفت: “کلاغ را ببین بعد از سالها پرواز، بلد نیست دو قدم راه برود.” یکی دیگر می گفت: “کلاغ جان، نمی خواهد مثل کبک راه بروی. بهتر است همان طور که قبلاً راه می رفتی، راه بروی.” این حرف، کلاغ را هوشیار کرد. تصمیم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاری کرد، نتوانست. انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود. از آن به بعد، به کسی که صرفا ًتقلید می کند و ادای دیگران را درمی آورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد می برد، می گویند: مثل کلاغی شده که می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
پریچهر : روزی در زمان قدیم کلاغی در جنگل پر درختی مشغول پرواز کردن بود.
کلاغ همانطور ک پرواز میکرد و از فضای اطراف خود لذت میبرد. ب تپه ای با گل ها و درختان رنگانگ رسید.
ب سمت تپه رفت اما پشت په یک کبک زیبا را دید ک با ناز و عشوه راه میرود.
کلاغ محو راه رفتن کبک شد و با خود گفت من هم باید بتوانم مانند این کبک راه بروم.
کلاغ در آنجا ماند و همه حرکات کبک را مو ب مو انجام داد تا شاید بتواند مانند کبک راه برود.
هر روز ک میگذشت کلاغ از کبک تقلید میکرد و راه رفتن خود را فراموش میکرد و با راه رفتن مانند کبک روز هایش را میگذراند.
یک روز صبح دوست کلاغ نزد او آمد اما کلاغ نمیخولست ک پیش دوستش مانند کبک راه برود چون میترسید ک دوسش او را مسخره کند.
کلاغ هرچه سعی کرد ک مانند یک کلاغ راه برود اما هرچه تلاش میکرد بی فایده بود چون او فراموش کرده بود یک کلاغ چگونه راه میرود.
او یک قدم برمیداشت و بعد ب زنین میخورد.دوستش ک با تعجب مشغول تماشای کار های کلاغ بود ماجرا را از زبان کلاغ شنید و گفت:میخواستی مثل کبک راه بروی اما راه رفتن خودت را هم فراموش کردی؟
همه انسان ها برای رسیدن ب موفیقت نیازمند ب الگو هستند این الگو میتواند پدر،مادر،خواهر، برادر و … باشد.
اما گاهی اوقات هم ما با انتخاب الگو های نا مناسب دچار اشتباه میشویم
پریچهر : همیشه در فکر درجات بالاتر ، و رسیدن به مقام برتری بود ، چشمانش برای دیدن موفقیت من طاقت نداشته و دوست داشت همیشه در جایگاهی بالا تر از من باشد . دوستم را میگویم ، همیشه موفقیت من را با دوربین دقیق نگاه میکند و در کمین است تا آن را از چنگ من در بیاورد ، اما ، کار من هیچگونه به کار او مرتبط نبوده و تفاوتمان ، تفاوت زمین تا آسمان است ، اما ، باورش برای او سخت و حضمش دشوار است .
با صحبت های زیاد و تعریف از خود ، در میز کناری من ، مستقر شده و شروع به کار کرد ، اما هرروز ، شکایت پشت شکایت و نارضایتی پشت نارضایتی بر سرش آوار میشد ، با حرف های زیادی که از این و آن در گوشش ضبط شده بود ، تصمیم گرفت تا به کار قبلی باز گردد ، اما امان از آنکه این نارضایتی ها ، استرسش را دو چندان و گنج های ذهنش را به آغوش فراموشی سپرده بود ، و علاوه بر کار من ، دیگر برای کار خودش نیز مفید واقع نشد .
گمنام : درجنگلی پهناور کلاغی زندگی میکرد.کلاغ بدلیل اینکه همی کارهایش را از دیگران تقلید میکرد دوستی نداشت ،امافقط یک دوست داشت .،کبک. کبک از نظر علم و اگاهی پرنده ایی دانایی بود چندروز بعددرشهر خبری پخش شده بود کلاغ یکی از ان اعلامیه ها را خواند نوشته بود زیبا ترین پرنده ها به این مسابقه بیایند1تمیز مرتب باشند2نوک ودم بلندیی داشته باشند3-4و5و….10-راه رفتن زیبایی داشته باشند.کبک بدلیل اینکه راه رفتن زیبایی داشت همه رامجذور خودكرده بودوکلاغ تصمیم گرفت که راه رفتن اوراتقلیدکند کلاغ دیگرخواب نداشت ازصبح تاشب کبک راتقیب میکرد و به راه رفتنش دقت میکرد شبها هم که برمی گشت راه رفتن کبک راتمرین میکرد بلاخره روز برگزاری مسابقه فرا رسید همه از امدن یک کلاغ به مسابقه تعجب کرده بودند کلاغ با نمره های دست وپاشکسته ایی که گرفته بود خودرا به مرحله اخر رساند اولین نفر کلاغ بود وارد میدان شدوسرش را بالا گرفت وباغرور وتکبر زیاد راه میرفت كه یک دفعه راه رفتن خودش راباکبک قاطی کرد وهمه یک صدا فریاد زدند کلاغ میخواست راه رفتن کبک رایاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
عالی بوددستتون دردنکنه
خودم بنویسم از اینا بهتر
خوب بود ولی لطفا کوتاه تر بنویسید
تومار که نمی خوایم بنویسیم!!!!!︎
عالیه ممنون فقط طولانیه
خوب بود . ممنونم 😍
اگر میشه خلاصه بنویسید
ن باید داستان را به اندازه کافی نوشت
اره مخصوصا برای تو
خیلی عالی بود……..!!!!!!؟؟؟؟؟؟
داداش خیلی زیاد نیست؟؟؟
لطفا ی بازافرینی کوتاه بنویسید
خیلی ممنون.✌عالی بود 😜
میتونید کبک و کلاغ و تشبیه به یه ادم کنید بعد داستان بگیدS
خوب بود ممنون اما خيلي طولاني بود
بد نبود
برای نتیجه گیری : ما ازین مطلب نتیجه می گیرم که هیچ وقت از کسی تقلید نکنیم .نگار زرزا
بسیار عالی
خوب بود ولی خیلی زیاد بود
عالی بود…مرسی که هم مثال داشت هم بازآفرینی و گسترش با تشکر از شما دوست عزیز که وقتتون را در جهت یادگیری ما صرف کردید و میکنید…
سلام دوستان ببخشید این را می گویم ولی داخل کتاب گفته شده بازآفرینی ولی شما بازنویسی دادید☺☺😊😊😊
Great
ممنونم مریم جان❤❤❤
عالي بود
اقا فک نمیکنید خیلی زیاده؟؟ کمترش کنید اینجوری معلم شک میکنه 😅
دوست عزیز یکم مختصر کن معلم ها شک میکنند.
لطفا انشاهاتون رو دقیق تر کنید بعضی هاش یعنی شاه و برگ زیادی ندید و بیشتر بر زیبایی جمله فکر کنید من تقریبا راضی بودم خیلی هم ممنون
عالیت
خوب بود
واقعا سایت نکس لود بهترین سایت هستش😍خیلی عالی بود مرسی💖💖ولی کاش کوتاه تر بود😆💕
خیلی طولانیه
کوتاه تر بود خوب تر می شد
ود اخر نام این داستان را گذاشتند …..
عالی ولی باید مطالب کم تر بود 😊
خیلی خوب بود فقط یکم طولانی بود .
کوتاه لطفا
کوتاه بنویسید
لطفاً کمک کنید
خیلی ممنون
خیلی ممنون
بهتر هم میشد
معلم من شک کرد گفت می دونم رونویسی کردی
سلام
عالی
سلامخیییییییییلللللللللللللللییییییییییییییی طولانی هس من خودم نوشتم فقط خواستم ببینم انشام خوبه یا نه اینقدر که طولانی بود حال نداشتم بخوانم
نظری ندارم 🙂
عالی
ضرب المثل خیلی خوب
نگارش ھشتم ص ۴۶