یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید صفحه 97 نگارش ششم دبستان

ناشناس

شخصی تنبلینزد بهلول گفت می خواهم از کوهی بلند بالا بروم کوتاه ترین مسیر را به من بگو بهلول گفت آسان ترین راه این است که از کوه بالا نروی

نویسنده

روزی مردی به خانه بهلول رفت واز اوخواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول آن مرد را می شناخت و می دانست که امانت دار خوبی نیست پس کمی فکر کرد و گفت حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام واگر نه حتما آن را به تو می دادم مرد باتعجب گفت مگر می شود روی طناب عرزن پهن کرد بهلول گفت برای آن که طناب را به تو ندهم همین بهانه کافی است

ناشناس

ممنون از ملیکا خانم بابت حکایت کوتاهشون ممنون

نویسنده

روزی دختری بود 🙋که در صحرا راه💃 می رفت آن هم با پای برهنه با چند چوب در دستش شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود در آن نزدیکی یک آتش را دید و جوری که پاهایش زود تر از خودش حرکت میکرد به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعت 🕦به خانه برگشت 🙏

نسیم

انشا الله

صفحه ۹۷ کتاب نگارش ششم دبستان ابتدایی یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید از سایت نکس لود دریافت کنید.

جواب فعالیت نگارش ششم دبستان

یکی از حکایت های که تابحال شنیده اید بنویسید

با سلام خدمت شما دوستان عزیز در این مطلب قرار است که با کمک شما عزیزان یکی از حکایت های را که تا به حال شنیده اید را به زبان ساده بنویسیم شما دوستان عزیز اگر برای ما جواب را در پایین همین صفحه در بخش نظرات بفرستید ما همراه با اسم شما جواب شما را در این مطلب قرار خواهیم داد و بقیه دوستان نیز از اطلاعات شما خواهند توانست استفاده کنند منتظر نظرات و جواب های شما عزیزان هستیم.

جواب بچه ها در نظرات پایین صفحه

محمد : مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم . مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد . قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟ پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود . بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است . قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !! این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .

نویسنده : روزی دختری بود که در صحرا راه میرفت ان هم با پای برهنه با چند چوب در دستش نزدیک شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود. در ان نزدیکی یک اتش را دید جوری که پاهایش زودتر از خودش حرکت کرد و رفت به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعتی به خانه رفت.

ناشناس : دو تا برادر بودن که یکیشون به پادشاه خدمت میکرد و دیگری با زور بازویش آهن داغ میکرد و از این راه پول در می اورد.روزی این دو باهم مشغول بحث کردن بودند که تو چرا خدمت نمیکنی و تو چرا آهن هفته نمیکنی.در این زمان بود که برادری که آهن داغ میکرد گفت:آهن داغ کردن بهتر از دلیل شدن نزد پادشاه است.برادری که خدمت میکرد گفت:عمر من به خاطر اینکه در تابستان و زمستان چه بخوریم و چه بپوشم هدر رفت،باید با زور بازوی خودم نان بخورم .
امید وارم کمکی بهتان کرده باشم.🌸.

نرگس : آگاه باش که انسان ها از 3 دسته تشکیل می‌شوند. بعضی همانند غذا هستند که برای ادامه زندگی به آنها نیاز داریم. بعضی دیگر مانن دارو هستند که هر وقت دچار مشکل می‌شویم، به کمک ما می آیند و مشکلات ما را بر طرف میکنند. دسته ی دیگر مانند بیماری هستند که ما هرگز به وجود آنها نیاز نداریم، چون که سراسر درد و رنج هستند
امیدوارم متن من‌ کمکتون کنه….

نویسنده : روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم…………تماااام…..

ملیکا : به لقمان گفته اندازچه کسی ادب یادگرفته ای ؟گفت ازبی ادبان هرکاری که آنهامی کردندومن آن رازشت میدانستم ازآنجاپرهیزکردم.

نویسنده : يك روز مردي بود كه خارج از روستا زندگ ميكرد و بسيار ثروتمند بود . در ان زمان قصابي بود كه به مردم روستا گوشت مجاني ميداد. يك رو مرد ثروتمند مرد و هيچ كس به مراسم خاك سپاريش نيامد . وخوانواده اش بسيار ناراحت شد. فرداي ان روز يك اتفاق بدي افتاد اين بود كه قصاب ديگر گوشت مجاني نميداد چون ميگفت كه كسي كه پول گوشت شما را ميداد ديروز مرد. امير سالار عباس زاده ي پته خور.

السا :‌ آگاه باش که انسانها از سه دسته تشکیل شده اند همانند غذا هستند که برای ادامه دادن ما نیاز است و دیگری داروس هیچ وقت به آن نیازی نداریم دارو مصرف نکنیم بیماری است که ما هستم بیماری را دوست نداریم که بعضی از بیماریها بزرگ و مشکل پسند هستند باید مواظب خودت باشی من هیچ وقت دچار بیماری نشویم.

ماهان : روزی مردی می خواهد زمینش را شخم بزند تا سیب زمینی بکارد اما او دیگر پیر شده بود و توان نداشت او تنها به وسیله‌ ی پسرش نی توانست زمینش را شخم بزند ولی پسر او در زندان بود به پسرش یک نامه زد و قضیه را برایش تعریف کرد پسرش گفت زمینت را شخم نزن من در ان زمین اسلحه پنهان کرده ام وقتی نامه را پلیس می خواند میرود و زمین را پلیس شخم می زند که اسلحه ها را پیدا کند زمین را شخم زدن اما هیچ اسلحه‌ای انجا نبود دوباره پسرش نامه ای زد و نوشت:من دروغ گفتم که زمینت را شخم بزنن حالا تو میتوانی سیب زمینی بکاری.

کسری : اگر می خواهی سختی نکشی مثل ادمی که تو بیمارستان داره میمیره و ضربانش صافه راحت باش یعنی بمیر اگر می خواهی لذت ببری از زندگی روی کوهی باش که ازش میری بالا ولی سخته پایین اومدنش اسان است یعنی موقع لذت این رو من گفتم تا بقیه بخوانن که بدونن.

نویسنده : پادشاهی بود که میخواست برای خود دامادی انتخاب کند و به پسران شهر گفت که اگر یک دروغی بگویید که من باور کنم شما داماد من هستید. پسران زیادی دروغ هایی مانند:من یک اژدها در خانه ام دارم. ولی پادشاه میگفت که من این را باور دارم.یک روز یک پسر رفت و یک سبد بسیار بزرگ بافت که از دروازه شهر رد نمیشد و پادشاه را انجا برد و گفت پدر من 7بار در این سبد پر از طلا کرده و به پدر شما داده حالا اگر دروغ من را باور دارید من را داماد خود معرفی کنید اگر ندارید تمام طلا هارا به من برگردانید.

نویسنده : روزی بود که یک پادشاه یارانش را به هند فرستاد تا یک درختی را پیدا کند چون مردم میگفتند هر کس از آن بخورد پیر نمیشود یاران او در آنجا سال ها مانند و هیچی پیدا نکردند و از هر کسی هم که می‌پرسیدند به آنها می خندیدند تا اینکه یک دانشمند به او گفت که آن درخت همان درخت علم است.

سونیا : بدانید که همه ی مردم از ۳تا افراد هستند :
بعضی هاشون برای ما مانند غذا هستند که برای ما لازم است .
بعضی هاشون مثل دارو هستند که وقتی بهشون نیاز داری هستند .
بعضی دیگر هم مانند بیمار هستند که ما به ان ها نیازی نداریم چون باعث دردسر در زندگی می شوند.

نویسنده : در روزگاران قدیم دو خواهر بودند که هم دیگر را خیلی دوست داشتند.روزی خواهر کوچک تر به نظر ش رسید که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم کند. رفت و از خواهرش نظر ش را پرسید خواهر بزرگتر گفت: افرین که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را می کنی. بعد ابجی بزرگ تر از اتاق بیرون رفت تا به پدرش بگوید که من برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارم.ابجی کوچکتر هم امد وگفت که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارد. پدرش گفت :سارا خواهر بزرگتر ت برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را کرده پس چرا تو هم این ارزو را کردی. سارا به پریا گفت: چرا حرف من را گفتی وانها باهم دعواکردند و با هم دیگر قهر شدند. یک هفته گذشت تا اینکه باهم اشتی کردند.وباز هم مثل قبل خیلی همدیگر را دوست دارند..

نویسنده : روزی مردی به خانه بهلول رفت واز اوخواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول آن مرد را می شناخت و می دانست که امانت دار خوبی نیست پس کمی فکر کرد و گفت حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام واگر نه حتما آن را به تو می دادم مرد باتعجب گفت مگر می شود روی طناب عرزن پهن کرد بهلول گفت برای آن که طناب را به تو ندهم همین بهانه کافی است.

نویسنده :‌به لقمان گفته اند از چه کسی ادب یاد گرفته ای ؟گفت از بی ادبان هر کاری که آنها می کردند و من آن را زشت میدانستم و از آن پر هیز میکردم.

نویسنده : معصومه سلیمان وند : بعد از یک میهمانی ظرف ها در آشپزخانه درباره آداب غذا خوردن، مهمان در حال صحبت بودند که یک دفعه مادر خانواده آمد و گفت:چه کاری انجام می دهید؟ ظرف ها تک به تک می گفتند: که یکی هی با قاشق می کوبید به سرو صورت من،یکی می گفت:هی من را در آب غرق می کردند و این بود که مادر خانواده از شنیدن حرف های آنها خسته شد.ماشین ظرفشویی را روشن کرد و ظرف ها را در آن گذاشت ظرف ها همه با هم گفتند: الان همگی با هم در آب و کف غرق میشویم..

فرهان : روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم.

نویسنده : روزی حاکم دوتا از آشپز های شهر را استخدام کرد وقرار شدکه برای حاکم‌ آش بپزند آشپز اول در آش نمک فراوان ریخت ودومین آشپز هم به آش نمک اضافه کرد و آش بسیار شور شد….
آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بینمک.

ناشناس : به لقمان گفته اند به اندازه چه کسی علم یاد گرفتی؟گفت از بی ادبان هر کاری که آنها می کردند ومن آن رازشت میدانست از آن پرهیز کردم.

نویسنده :‌مهدی کاظمی اندانی: به لقمان گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان.

ناشناس : روزی دونفر بسیار می*وزیدند یکی دیگری را نصیحت کرد که انقدر ن*وز بدبخت میمیری ها.

محمد پارسا رحمانی :
حاکمی رابر می دهند که درختی عجیب در هندوستان است که اگر کسی میوه ی آن را بخوردهرگز پیر نمی شود حاکم یکی از نزدیکان خود را برای یافتن چنین درختی ،به سوی هندوستان، روانه میکند .آن شخص،پس از جستجوی بسیار به نتیجه ای نمیرسد
و بارک در این باره گفت و گو میکند تمسخر وتعجب،😅😅😅روبه رو میشود.سرانجام ،ناامیدمشود وقصد بازگشت میکند،اما پیش از اینکه بار سفر ببندد بادانشمندی روبه رو می شود باشگاهی از اواسط میشنود:این درختی که تومیگویی وبه دنبال آن هستی،همان ((درخت علم ))است..😮😮😮.

نویسنده :‌دو دوست در راه سفر به مشاجره پرداختند و یکی به صورت دیگری سیلی زد .مرد سیلی خورده روی شن های بیابان نوشت (امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ).سپس مرد سیلی خورده در برکه ای افتاد و دوستش نجاتش داد.این بار بر صخره حک کرد (امروز بهترین دوستم مرا نجات داد).دوستش علت را پرسید و او گفت:(بدی تو را بر شن نوشتم تا باد آن را ببرد و خوبی ات را بر صخره تا بماند..

میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
فاطمه زهرا 2 سال قبل
3

از من سه حرفی هست

اشکان 2 سال قبل
2

سلام عرض ادب خواهشن پاورپوینت ها استاد و پی دی اف های کتاب هاش می خوام چگار کنم ‌.......

s 3 سال قبل
1

روزی روزگاری در یک دهکده قدیمی دختر بچه زیبا بود او خیلی دوست داشت به مدرسه برود و بیاموزد

و روز اول مدرسه فرا رسید و ان دختر بچه در مدرسه ثبت نام کرد و وقتی وارد مدرسه شد دید هیچ کسی با او دوست نمی شد و او خیلی دوست داشت یک دوست پیدا کند و هیچ کسی با او دوست نمی شد و روزی یک دختر جدید وارد مدرسه شد و به او پیش نهاد دوستی داد و ان دختر قبول کرد و تا ابد باهم دوست شدن

1
s 3 سال قبل

چقدر قشنگ و دلنشین بود

ازرفتارهاوکارهای نادرست 3 سال قبل
2

ازرفتارهاوکارهای نادرست

آیلین جیرسرایی 3 سال قبل
0

با سلام خدمت شما دوستان عزیز و گرامی خیلی دوست داشتم ممنون از همکاران و کسانی که در این زمینه همکاری داشتند ممنونم

مارال 3 سال قبل
0

ممنون

"نویسنده7" 3 سال قبل
2

روزی مردی به خانه بهلول رفت واز اوخواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول آن مرد را می شناخت و می دانست که امانت دار خوبی نیست پس کمی فکر کرد و گفت حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام واگر نه حتما آن را به تو می دادم مرد باتعجب گفت مگر می شود روی طناب عرزن پهن کرد بهلول گفت برای آن که طناب را به تو ندهم همین بهانه کافی است

ریحانه 3 سال قبل
5

به لقمان گفته اند ؛ادب را از که آموختی ؟ بگفت از بی ادبان هر کاری آنها من کردند من آن را زشت می‌دانستم واز آن دوری و پر هیز میکردم

نمیگم 3 سال قبل
1

خوب نبود چون همه لقب دیگه شما رو دوست ندارم گو بخورید اسمم رهم نمیگم گو بخورید

علیرضا 3 سال قبل
-1

سلام من یک جوانه ۲۰ ساله هستم بیکارم نه مریضم نه فلجم سالمه سالمم ولی بیکارم فقد نیازمنده یک متور هستم که باش کارکنم برم باش ضایعات جم کنم یا سبزی بفروشم که بتوانم خرجه مادرم وه خواهرم در بیارم اگرکسی بهم کمک کنه که یه متور بخرم سوابش اندازه خونه خدا هست

-2
مارال 3 سال قبل

🤣🤣🤣🤣🤣

-1
نمیگم 3 سال قبل

الکی نگو چه کلاهبرداری هستن اینا اومده توی سایت داره گو مخوره

گل بهار 3 سال قبل
-1

به لقمان گفتند از چه کسی ادب اموختی؟

او گفت:((از افراد بی ادب.هر کار ناپسندیده ای که انها می کردن به یاد می سپوردم و ان را تکرار نمیکردم.))

فرد 3 سال قبل
-1

دخی لات کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟🤥🤥🥲🥲

فرد 3 سال قبل
0

Daughter ditrgjhsmmgo bide

زهرا 3 سال قبل
3

سلام

0
مارال 3 سال قبل

علیک

مهدی 3 سال قبل
1

شخصی تنبلینزد بهلول گفت میخواهم از کوهی بلند بالا بروم کوتاه ترین مسیر را به من بگو بهلول گفت اسان ترین راه این است که از کوه بالا نروی

ایدا 3 سال قبل
-1

جوننننننننننننننن عجب حکایتی ملیکا

-1
جیگر 3 سال قبل

عالی

??sa 3 سال قبل
-1

صفحه 98سوال 1و2رو بگید

1
ریحانه 3 سال قبل

به منم بگید

ناشناس 3 سال قبل
-1

واقعا عالی و آموزنده بود ممنون از نویسنده اش ❤❤❤❤❤❤❤

ناشناس زرنگ 3 سال قبل
1

حکایت منم داخل ص ۱۰۰ فارسی ششم هسه 😇😁

نرگس خاتون🌹 3 سال قبل
-1

خیلی ممنون عالی بود🌹🌹🌹

-1
ساناز 3 سال قبل

بله خیلی عالی بود😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰❤

یگانه 3 سال قبل
0

ممنون از آقا/خانم که حکایت امانت دار بد را خیلی خیلی درست و خوب نوشت ❤️❤️❤️❤️🙏🏻👌🏻

اسم ندارد🤔😂😂 ممنون

سوگند 3 سال قبل
-1

عالی بود

ناشناس 3 سال قبل
-2

خیلی بدبودحکایت هاتون

-2
ریحانه 3 سال قبل

مام میتونیم از تو کتاب ها در بیاریم به ولا

-2
محمد مهدی 3 سال قبل

آره

-2
ناشناس 3 سال قبل

موافقم ما خودمون بلدیم از تو کتاب فارسی حکایت تکراری در بیاریم 😒😒😒

-2
دخی لات 3 سال قبل

دقیقا

ناشناس 3 سال قبل
7

خیلی زیاده بعد این برای ی درسی بود ک خوندم اشنا بود

5
سلام خوبین 3 سال قبل

سلام خوبین

ناشناس 3 سال قبل
22

شخصی تنبلینزد بهلول گفت می خواهم از کوهی بلند بالا بروم کوتاه ترین مسیر را به من بگو بهلول گفت آسان ترین راه این است که از کوه بالا نروی

8
ناشناس 3 سال قبل

عالیه

زهرا 3 سال قبل
2

خیلی زیاده ممد

-1
محمد مهدی 3 سال قبل

آره 👍

9
Mahdiye 3 سال قبل

موافقم👍👍

0
حانده 3 سال قبل

موافقم

3
ناشناس 3 سال قبل

ایول

-1
نسیم 3 سال قبل

خیلی جواب خوبی دادی خوشم آمد

حانده 3 سال قبل
5

زیاد بود

نویسنده 3 سال قبل
2

تمام

نویسنده 3 سال قبل
1

لیلا

مهدیس 3 سال قبل
10

عالی بود

انایتا 3 سال قبل
-1

همه عزیزان مال من خوب بود داستانم 😘😂

-1
یگانه 3 سال قبل

😂😂افرین افرین

0
بیان 3 سال قبل

خيلى اعتماد به نفس دارى😅👍👏آفرين دختر گلم😅😹😂

نویسنده 3 سال قبل
4

من انایتا هستم محمد عزیز داستانت خیلی زیاد بود

نویسنده 3 سال قبل
5

روزی یک صافی بود که به کبگیر میگفت تو چقدر سوراخ سوراخی بعد کبگیر گفت که تو داری به من میگی نگاهی به خودت کن که چقدر سوراخ سوراخی😂🤣

2
حنانه 3 سال قبل

🤣🤣

0
Taha 3 سال قبل

سوراخای خودت زیادترع ک😂😒

ناشناس 3 سال قبل
3

دو تا برادر بودن که یکیشون به پادشاه خدمت میکرد و دیگری با زور بازویش آهن داغ میکرد و از این راه پول در می اورد.روزی این دو باهم مشغول بحث کردن بودند که تو چرا خدمت نمیکنی و تو چرا آهن هفته نمیکنی.در این زمان بود که برادری که آهن داغ میکرد گفت:آهن داغ کردن بهتر از دلیل شدن نزد پادشاه است.برادری که خدمت میکرد گفت:عمر من به خاطر اینکه در تابستان و زمستان چه بخوریم و چه بپوشم هدر رفت،باید با زور بازوی خودم نان بخورم .امید وارم کمکی بهتان کرده باشم.🌸🌸

0
s 3 سال قبل

چقدر عالی

-1
نرگس خاتون🌹 3 سال قبل

عالی بود کمکم کرد💖🌹

1
بیان 3 سال قبل

عالى بود👍👏😻🌹🌷💐🌼💖🎀💞😘😙🌟🌺

-2
ناشناس 3 سال قبل

عالى بود 👌🏻👌🏻👌🏻

نفس 3 سال قبل
3

من دوست دارم که نظرات خودتون باشه

نویسنده 3 سال قبل
8

عالی بود

1
ناشناس 3 سال قبل

من از مضرات شما نمی خواهم لطفا نفرسید؟

نویسنده 3 سال قبل
10

يك روز مردي بود كه خارج از روستا زندگ ميكرد و بسيار ثروتمند بود . در ان زمان قصابي بود كه به مردم روستا گوشت مجاني ميداد. يك رو مرد ثروتمند مرد و هيچ كس به مراسم خاك سپاريش نيامد . وخوانواده اش بسيار ناراحت شد. فرداي ان روز يك اتفاق بدي افتاد اين بود كه قصاب ديگر گوشت مجاني نميداد چون ميگفت كه كسي كه پول گوشت شما را ميداد ديروز مرد. امير سالار عباس زاده ي پته خور

2
ناشناس 3 سال قبل

عالی

0
رخساره بیات 3 سال قبل

عالییبیی

اميرسالار عباس زاده ي پته خور 3 سال قبل
4

يك روز مردي بود كه بسيار ثروتمند بود و خارج از روستا زندگي ميكرد . مردم روستا او را دوست نداشتند چون به مردم كمك نميكرد . دران زمان يك قصابي بود كه به همه ي مردم گوشت مجاني ميداد . يك روز مرد ثروتمند مرد و كسي به مراسم خاك سپاري او نيامد و خانواده ي او ناراحت شدند. فرداي ان روز اتفاق ي شد قصاب ديگر به هيچ كس گوشت مجاني نميداد چون ميگفت كه كسي كه پول گوشت شمارا ميداد ديروز مرد

-2
محمد مهدی 3 سال قبل

زر نضن طاها

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

-1
طاها میرشاهی 3 سال قبل

۶۹

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

-2
طاها میرشاهی 3 سال قبل

دران

زهرا 3 سال قبل
0

من از متن نرگس خیلی خوشحال شدم و ممنونم ازش

ناشناس 3 سال قبل
2

عالی بود😍😘👍ممنون 🙏

0
زینب گندمی 3 سال قبل

نرگس خیلی خوب بود😍😍😍😍😍😍

نویسنده 3 سال قبل
3

روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم…………تماااام….

0
دنیا 3 سال قبل

عالی ممنون😍

-1
مهنامیردارسلطانی 3 سال قبل

خکب بود👍👍💖

نویسنده 3 سال قبل
7

😊

لاوین 3 سال قبل
4

عالی بود

عالی بود 3 سال قبل
3

عالی بود.

ناشناس 3 سال قبل
3

عالی بود

نویسنده 3 سال قبل
6

روزی مردی می خواهد زمینش را شخم بزند تا سیب زمینی بکارد اما او دیگر پیر شده بود و توان نداشت او تنها به وسیله ی پسرش نی توانست زمینش را شخم بزند ولی پسر او در زندان بود به پسرش یک نامه زد و قضیه را برایش تعریف کرد پسرش گفت زمینت را شخم نزن من در ان زمین اسلحه پنهان کرده ام وقتی نامه را پلیس می خواند میرود و زمین را پلیس شخم می زند که اسلحه ها را پیدا کندزمین را شخم زدن اما هیچ اسلحه ای انجا نبوددوباره پسرش نامه ای زد و نوشت:من دروغ گفتم که زمینت را شخم بزنن حالا تو میتوانی سیب زمینی بکاری

3
HASTI 3 سال قبل

جالب بود مرسی

-2
محمد 3 سال قبل

جالب بود احسنت

نیلیا 3 سال قبل
0

روزی یک مرد فقیر در خانه ثروتمندی را می زند ومیگوید به من کمک کن مرد ثروتمند میگوید من هم فقیر هستم برو بیرون چون او به مرد فقیر کمک نکرد خدا تمام ثروتش را از او میگیرد

0
شاهین 3 سال قبل

سلام عالی بود

-2
آریا مهر 3 سال قبل

خیلی متن جالب و آموزنده ای بود

1
مائده 3 سال قبل

عالی بود

🌹elena 🌹 3 سال قبل
0

عالی 🌺عالی🥰💋💋💋💋

نویسنده 3 سال قبل
-1

من

هلیا❤❤ 3 سال قبل
-1

واقعن خیییییییییلی عالیییی بود.🌹🌹❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

0
حمید 3 سال قبل

❤❤❤❤❤❤

fatima 3 سال قبل
3

ممنون عاااالی❤😍

0
ناشناس 3 سال قبل

خوب سلام

0
ناشناس 3 سال قبل

کجاش عالی بود

-1
سلام خوبین 3 سال قبل

سلام

-1
ژاله 3 سال قبل

بله واقعا عالی👏👏👏👏

سونیا 3 سال قبل
2

بدانید که همه ی مردم از ۳تا افراد هستند :بعضی هاشون برای ما مانند غذا هستند که برای ما لازم است .بعضی هاشون مثل دارو هستند که وقتی بهشون نیاز داری هستند .بعضی دیگر هم مانند بیمار هستند که ما به ان ها نیازی نداریم چون باعث دردسر در زندگی می شوند

-2
راحیل 3 سال قبل

عالی بود وما فهمیدیم که انسان ها همیشه یک رو نیستند

3
m.t.s 1487 3 سال قبل

عالی بود منم از این حکایت خیلی خوشم میاد و دوسش دارم دستت درد نکنه سونیا جون😊

نویسنده 3 سال قبل
8

روزی بود که یک پادشاه یارانش را به هند فرستاد تا یک درختی را پیدا کند چون مردم میگفتند هر کس از آن بخورد پیر نمیشود یاران او در آنجا سال ها مانند و هیچی پیدا نکردند و از هر کسی هم که می پرسیدند به آنها می خندیدند تا اینکه یک دانشمند به او گفت که آن درخت همان درخت علم است

0
helia 3 سال قبل

خیلی عالی و آموزنده بود🙂👌🏻

نویسنده 3 سال قبل
11

پادشاهی بود که میخواست برای خود دامادی انتخاب کند و به پسران شهر گفت که اگر یک دروغی بگویید که من باور کنم شما داماد من هستید. پسران زیادی دروغ هایی مانند:من یک اژدها در خانه ام دارم. ولی پادشاه میگفت که من این را باور دارم.یک روز یک پسر رفت و یک سبد بسیار بزرگ بافت که از دروازه شهر رد نمیشد و پادشاه را انجا برد و گفت پدر من 7بار در این سبد پر از طلا کرده و به پدر شما داده حالا اگر دروغ من را باور دارید من را داماد خود معرفی کنید اگر ندارید تمام طلا هارا به من برگردانید

فاطمه 3 سال قبل
5

خیلی عالی بود😍😍

ناشناس 3 سال قبل
1

خیلی خوب بود

نازنین 3 سال قبل
2

بعضی ها انقدر ضحمت کشیدند که مال خود کتاب رو نوشته بودند. بدک نبود

0
نازنین 3 سال قبل

ولی براشون متاسفم تنبلا بد بود

3
امیر حسین 3 سال قبل

آره

لا 3 سال قبل
3

عالی عالی👌

نویسنده 3 سال قبل
0

در روزگاران قدیم دو خواهر بودند که هم دیگر را خیلی دوست داشتند.روزی خواهر کوچک تر به نظر ش رسید که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم کند. رفت و از خواهرش نظر ش را پرسید خواهر بزرگتر گفت: افرین که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را می کنی. بعد ابجی بزرگ تر از اتاق بیرون رفت تا به پدرش بگوید که من برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارم.ابجی کوچکتر هم امد وگفت که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارد. پدرش گفت :سارا خواهر بزرگتر ت برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را کرده پس چرا تو هم این ارزو را کردی. سارا به پریا گفت: چرا حرف من را گفتی وانها باهم دعواکردند و با هم دیگر قهر شدند. یک هفته گذشت تا اینکه باهم اشتی کردند.وباز هم مثل قبل خیلی همدیگر را دوست دارند. پایان

1
رز 3 سال قبل

عالی بود😍😍😍😍💙💙

ساجده 3 سال قبل
1

واقعا خیلی عالیه

ناشناس 3 سال قبل
4

😷به مدد الهی کرونا را شکست میدهیم😷

11
نسیم 3 سال قبل

انشا الله

ناشناس 3 سال قبل
-1

خیلی افتزاح بود اصلا بدرد نمی خورد

نرگس شیعه نژاد 3 سال قبل
-2

خیلی ممنون از سایت نکس لود این سایت خیلی خیلی خوب هستش و من همه چیزی که لازم دارم را از این سایت کمک میگیرم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰❤🥰🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰🥰❤🥰❤🥰❤🥰

-2
سارا 3 سال قبل

عالی بو ممنون 😊

-2
amiraIi t 3 سال قبل

شما یک چیز می نوشتی بدنبود.

نرمین 3 سال قبل
-2

عالی است

-2
درسا مهری 3 سال قبل

عالی بود

نویسنده 3 سال قبل
14

روزی مردی به خانه بهلول رفت واز اوخواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول آن مرد را می شناخت و می دانست که امانت دار خوبی نیست پس کمی فکر کرد و گفت حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام واگر نه حتما آن را به تو می دادم مرد باتعجب گفت مگر می شود روی طناب عرزن پهن کرد بهلول گفت برای آن که طناب را به تو ندهم همین بهانه کافی است

-2
عالی بود 3 سال قبل

عالیییییییییییییی

حسن قاسمی 3 سال قبل
-2

بسیار عالی بود

نویسنده 3 سال قبل
5

معصومه سلیمان وند : بعد از یک میهمانی ظرف ها در آشپزخانه درباره آداب غذا خوردن، مهمان در حال صحبت بودند که یک دفعه مادر خانواده آمد و گفت:چه کاری انجام می دهید؟ ظرف ها تک به تک می گفتند: که یکی هی با قاشق می کوبید به سرو صورت من،یکی می گفت:هی من را در آب غرق می کردند و این بود که مادر خانواده از شنیدن حرف های آنها خسته شد.ماشین ظرفشویی را روشن کرد و ظرف ها را در آن گذاشت ظرف ها همه با هم گفتند: الان همگی با هم در آب و کف غرق میشویم.

زهرا 3 سال قبل
-1

عالی

نویسنده 3 سال قبل
2

روزی حاکم دوتا از آشپز های شهر را استخدام کرد وقرار شدکه برای حاکم آش بپزند آشپز اول در آش نمک فراوان ریخت ودومین آشپز هم به آش نمک اضافه کرد و آش بسیار شور شد….آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بینمک

آل ابراهیم 3 سال قبل
2

خیلی سایت عالی ای هس واقعا😍از کسایی که نظر میدن و ج سوالاتو میزارن خیلی ممنونخیلی تو درسا بهمون کمک میکنن

-2
دختر شیطون 3 سال قبل

آره خیلی خخخخخ😏😏😏😏🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

-2
پاسخ نامه 😹💦 3 سال قبل

بله😍😹💦بیبی 🔞 no

هانا 3 سال قبل
8

بی مزه اومدیم درس بخونیم تو نمیخوای بخونی چیزی نگو لطفا

سارا 3 سال قبل
-2

دراز عشقم یا طولانی

نویسنده 3 سال قبل
1

دو دوست در راه سفر به مشاجره پرداختند و یکی به صورت دیگری سیلی زد .مرد سیلی خورده روی شن های بیابان نوشت (امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ).سپس مرد سیلی خورده در برکه ای افتاد و دوستش نجاتش داد.این بار بر صخره حک کرد (امروز بهترین دوستم مرا نجات داد).دوستش علت را پرسید و او گفت:(بدی تو را بر شن نوشتم تا باد آن را ببرد و خوبی ات را بر صخره تا بماند.

ناشناس 3 سال قبل
0

به لقمان گفت از چه کسی ادب یاد گرفتی گفت از بی ادبان

-1
محمدناصر 3 سال قبل

مثل تتلو

سوپر من 3 سال قبل
-2

خیلی عالی بود

نویسنده 3 سال قبل
11

روزی دختری بود 🙋که در صحرا راه💃 می رفت آن هم با پای برهنه با چند چوب در دستش شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود در آن نزدیکی یک آتش را دید و جوری که پاهایش زود تر از خودش حرکت میکرد به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعت 🕦به خانه برگشت 🙏

-1
تارا 3 سال قبل

عالی بود احی😍😍😍

نویسنده 3 سال قبل
6

روزی از لقمانی پرسیدند:از چه کسانی ادب اموختی؟لقمان گفت: از بی ادب ها،هر چه میکردند من برعکس آن را انجام میدادم. 🙂امید وارم براتون مفید بوده باشه D:

نویسنده 3 سال قبل
-1

به

ندا 3 سال قبل
2

خیلی خوب بود عالی

احمد 3 سال قبل
0

روزبود وروزگاری در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش و زیرک بود درباغی بر درختی لانه داشت ودر آن باغ پیرزنی زندگی میکرد وچون پیرزنی هر روز ریزه های نان روی بام خانه اش. می ریخت وهدهد می خورد با هم اشنا شده بودند و گاهی با هم احوال پرسی میکرد

0
بیتا 3 سال قبل

مرسی خیلی خوب بود❤️❤️

نویسنده 3 سال قبل
-1

روزبود وروزگاری در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش و زیرک بود درباغی بر درختی لانه داشت ودر آن باغ پیرزنی زندگی میکرد وچون پیرزنی هر روز ریزه های نان روی بام خانه اش. می ریخت وهدهد می خورد با هم اشنا شده بودند و گاهی با هم احوال پرسی میکرد

0
خوب بود 3 سال قبل

خوب بود ولی اصلا 🤢🤢🤮🤮🤮🤮

به تو چه اسمم به متن گوش کن 3 سال قبل
7

روزی دختری بود که در صحرا راه میرفت ان هم با پای برهنه با چند چوب در دستش نزدیک شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود. در ان نزدیکی یک اتش را دید جوری که پاهایش زودتر از خودش حرکت کرد و رفت به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعتی به خانه رفت.

-1
اسمم زیباست 3 سال قبل

خیلی خوب ۱۹/۵

-1
این باحال بود 3 سال قبل

این باحال بود خیلی قشنگ نوشتی 😂😂🤣🤣🤣

ناشناس 3 سال قبل
12

ممنون از ملیکا خانم بابت حکایت کوتاهشون ممنون

-1
حدیث 3 سال قبل

خخخخخ

نویسنده 3 سال قبل
0

عالی👌🏻👏🏻👍🏻👍🏻

ناشناس 3 سال قبل
0

»آدیداس

اولین و اخرین مرینت دوپن چنگ و لیدی باگ هستم 3 سال قبل
0

بچه ها جواب کاملش تو ساپ هاپ هستشخیلی جواب های خوب و کاملی هم داردراستی خودم را معرفی نکردم مرینت هستمحتما کارتون ماجراجویی در پاریس رو دیدیدمن مرینت یا لیدی باگ هستم راستیبه عنوان حکایت یکی از قسمت هایماجراجویی در پاریس رو بنویسید💖دوستار شما مرینت دوپن چنگ یا لیدی باگراستی باید برم با کت نوار پاریس رو نجات بدم بایامضا میخوای بیا اینم امضا🐞

Love 3 سال قبل
0

زیادی خوب نبودن

انا 3 سال قبل
0

عالیییبیییییییه

ناشناس 3 سال قبل
0

عالیی

امیر حسین 3 سال قبل
0

پادشاهی با غلامی در کشتی نشست وغلام، هرگز ریا ندیده بودومِحنَتِ کشتی نیازم ده، گریه وزاری در نهاد لرزه بر اندامش افتاد، چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی گرفت ومَلِک از این حال، آزرده گشت. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت: «اگر فرمان دهی، من اورا به طریقی، خامُش گردانم». گفت: «غایت لطف وکرم باشد». بفرمودتاغلام به دریا انداختند.باری چند، غوطه خورد، جامه اش گرفتندوسوی کشتی آوردند. به دودست درسمان کشتی آویخت. چون بر آمد، به گوشه ای بنشست وآرام یافت. مَلِک راپسندیده آمد،گفت:«در این، چه حکمت بود؟». گفت: «اول، مِحنَتِغرقه شدن، نچشیده بودوقدر سلامت کشتی نمی دانست».

ناشناس 3 سال قبل
0

خواستن توانستن است

سارا 3 سال قبل
0

ه

بیتا 3 سال قبل
0

🤣🤣🤣🤣

نویسنده 3 سال قبل
0

از افنار

ناشناس 3 سال قبل
1

فعففلع4

کریستیانو رونالدو 3 سال قبل
1

روزی مردی گفت ادب از که آموختی ؟گفت از بی ادبان 🤣😂😂🤣🐑🐑

-1
ناشناس 3 سال قبل

رینالدو تو راه هستشنزدیک بستان آباد هستش🤣🤣😂😂🐑🐑🤣😂🐑🐑

کریستیانو رونالدو. رسیده بستان آباد . 😂🤣😹🐑🐑🐑 3 سال قبل
0

خوبمتو خوبی ؟😂😂🤣😂😂🐑🐑🐑😹🐑🐑

نویسنده 3 سال قبل
3

شخصی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی چقدر پشت سرت بدگویی کرده است؟

نویسنده 3 سال قبل
1

روزی حضرت سلیمان همه ی حیوانات را به مهمانی بزرگی دعوت کرد و کوه بزرگ غذا فراهم کرد . نهنگ اولین مهمانی بود که آمد ، ولی با اینکه کل غذا ها را خورده بود باز می گفت این چه پذیرایی هست و چرا غذایی وجود ندارد ؟هنوز دوقورت و نیمش هم باقیه !

مهسا😊 3 سال قبل
0

خود کتاب هم خیلی جا نذاشته برای جواب ولی به هر حال بعضی جواب ها عاااااالی بود مرسی😘

نویسنده 3 سال قبل
0

کردی بود دارز

نویسنده 3 سال قبل
-1

بابا چی باید بدنم

نویسنده 3 سال قبل
-1

نمیدانم

نویسنده 3 سال قبل
0

نمیدونم هر چی دلتون خاص بنویسید

amiraIi t 3 سال قبل
2

روزی حاکمی دو تا آشپز های شهر را استخدام کرد. قرار شد که برای حاکم آش بپزد. سر آشپز اول در آش نمک خیلی ریخت و دومین سر آشز هم به آش نمک اضافه کرد و آش بسیار شور شد.حاکم آش را خورد دوید بسیار شور شده است.

ناشناس 3 سال قبل
-2

یک روز مردی بود که هر وقت کسی میمرد میرفت در مراسمش و کفش هایش را دم در میگذاشت و بر میگشت. یک روز که خودش مرد، یک نفر رفت برای مراسمش دید که چقدر کفش انجاست ولی وقتی رفت داخل دید کسی نیست و همه فقط کفش هایشان را گذاشته اند و رفته اند

نویسنده 3 سال قبل
0

من نمیدونم منم از شما یاد گرفتم 😂😂😂

حسین تهی 3 سال قبل
-1

عالی بهترین سایت جهان

نویسنده 3 سال قبل
-1

سلام

ع 3 سال قبل
-1

عالی

مائده 3 سال قبل
1

روزی یک زن پسرش را برداشت و به پیش حضرت محمد رفت و گفت پسر من خیلی خرما میخوردشما یه چیزی به این بگویید حضرت محمد هم گفت پسرت را فردا بیاور آن زن هم گفت باشه و فردا که شد آن زن باپسرش به پیش حضرت محمد آمد حضرت محمد گفت پسرم زیاد خرما نخور بعد هم آن زن خیلی کنجکاو شد و از حضرت محمد پرسید چرا دیروز پسرم را نصیحت نکردید حضرت محمد گفت چون خودم هم دیروز خرما خورده بودم 😃

حدیث 3 سال قبل
-1

کجاش هاهاا خخخخ

@omid_bahrami125 3 سال قبل
-1

آره خیلی خوب بود

نویسنده 3 سال قبل
0

به لقمان گفتند ادب از چه کسی اموختی گفت از بی ادبان هرکاری که انها میکردند ومن ان را زشت میدانستم از انجا میرفتم

نویسنده 3 سال قبل
3

خوب بود

معصومه 3 سال قبل
2

عالی ممنون

نویسنده 3 سال قبل
-2

مردی بود که زیاد گوه می خورد .حکیم هم به او گفت گوه خوری شما به من ربطی ندارد✌

-2
استقلالی ام 3 سال قبل

😂😂😂حاجی دمت گرم😂

بنیامین 3 سال قبل
1

بسیار عالی ❤❤❤❤😙😙😚

خر 3 سال قبل
1

غیر از خدا هیچکی نبود😂🤣

آرمان 3 سال قبل
0

☺😁😄😂😆😅😇😻🤣🤷🤤🤦🤰🤴👄👑💄👙🎲🥁🥄🥅🥊🥇🐶🐏🏩🇮🇹🔞💦💫💨💥🔥♥(๑ˇεˇ๑)•*¨*•.¸¸♪ಠ⌣ಠ(^^)♂♂(ó﹏ò。)داشتم استیکرارم نیگا میکردم ببینم اینجا چجوری میشه قصد بدی نداشتم😊💗

طاها 3 سال قبل
0

همتون فک کنم حکایت لقمان رو بلد باشید اونو بنویسین😂🤣به لقمان گفتند ادب را از ک اموختی گفت از بی ادبان یا طاها یعنی خودم💜😹💦👙

-1
پاسخ نامه 😹💦 3 سال قبل

بله😍😹💦بیبی 🔞 no

احسان 3 سال قبل
0

عالی بود 😊

ماندانا 3 سال قبل
-2

عالی بود

ناشناس 3 سال قبل
-2

عالی،عالی،عالی،عالی،عالی بود😘😍🌹❤💋💋💋💋💋💋💋💋ممنونم از شما دوستان.😘😘😘😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤❤❤❤متشکرم🌹

ستایش حسینی 3 سال قبل
1

خیلی علی بود

1
ثمین 2 سال قبل

چی

شروین 3 سال قبل
0

خیلی عالی بودن😉😉😉😉

مهدی 3 سال قبل
-2

😂😂😂

نویسنده 3 سال قبل
1

ذژخکب۷

نویسنده 3 سال قبل
-2

بله

دینامحمدیان 3 سال قبل
0

عالی

رستا امانی 3 سال قبل
-2

ممنون ازملیکا بع خاطر متن خوبش❤❤

ناشناس 3 سال قبل
-2

عالی

-1
نویسنده 3 سال قبل

برای دریا فت یکی از حکا یت های را تا به حال که شنید ه اید به زبانساده بنیسیدصفحه ۹۷ نگارش ششم دبستان ، لطفا نظر ی در نظرات پا یین سایتبرای ما بفر ستید یااز د کمه صورتی ارسال نظر استفاده کنید ۰

ناشناس 3 سال قبل
0

نوشته میگی عالیه حتما بخونید

ناشناس 3 سال قبل
-1

نوشته نرگس عالیه حتما بخونید

سوگل 3 سال قبل
-1

خیلی داستان های جالبی گذاشتید دمتون گرم بچه ها 🌷♥

نویسنده 3 سال قبل
1

فاطمه یزدانی 3 سال قبل
0

سوال را به ما بده

برای پاسخ کلیک کنید