بازنویسی حکایت شخصی به عیادت مریضی رفت صفحه 107 کتاب نگارش نهم
فاطی
متن خیلی کمه معلم نگارش شمارو نمیدونم ولی معلم ماکه به این انشا 4.5 بده شق القمر کرده.
سوگند
ب نظر من خیلی کم بود باید کمی بیش تر آن را بازنویسی کنیم تا دانش آموزان نمره ی کاملی دریافت کنند… *$
نویسنده
به نظر این انشا خیلی کمه باید کمی بیش تر باشد تا دانش آموزان نمره ی کامل را بگیرند
نویسنده
این حکایت از از این بابت است که فردی مریض می شود و دوستش ب عیادتش می رود. اما گویا دوستش به جای عیادت به مهمانی آمده و صحبت از گذشته می کند.او حال و روز بیمار را نمی بیند و هی حرف می زند، تا وقتی که حال بد بیمار را از زیاد حرف زدن او می بیند از او می پرسد که حالت چه شده؟ خوب هستی؟!بیمار جواب می دهد که اصلا خوب نیستم، زیاد حرف زدن تو حال من را نابسامان کرده و اصلا نمی گذاری استراحت و آرامش داشته باشم.خب خلاصه این حکایت به ما میگوید که ما باید وقت شناس باشیم، هرکاری را در هر وقتی انجام ندهیم، در موقع خودش بخندیم،در موقع خودش گریه کنیم،در موقع خودش حرف بزنیم و گاهی اوقات سکوت کنیم.هر کاری زمان معیین و مشخص به خودش را دارد.آدمی که به مجلس ختم می رود نباید لباس روشن بپوشد یا بخندد و دلقک بازی دربیاورد.آدم باید وضعیت و شرایط زمان و مکان و دیگران را درک کند.وقتی که بهاره نباید تو خونه نشست و گوشه نشینی کنه یا موقع زمستان برود گشت و گذار.یا وقتی میبینیم کسی غمگین است باید به جای حرف های بی ربط با او احساس هم دردی کنیم و به اون انگیزه بدهیم و شادی را به او تزریق کنیم.و وقتی کسی خوشحال است اوقات او را تلخ نکنیم،آزارشان ندهیم،کاری نکنیم که از وجود ما بیزار شوند.پس هر کاری را سر وقتش باید انجام بدهیم نه بی موقع.به قول معروف خروس بی محل نباشیم😊🤗😉
علی
اگر قرار بود انشا کامل نوشته بشه که انشای تمومه بچه های مدرسه یکی ميشداین انشاها فقط برای ایده گرفتنهخیلی ها مثل خود من مشکل شروع دارندکه با يه جرقه یا ایده درست میشه
صفحه ۱۰۷ کتاب نگارش پایه و کلاس نهم بازنویسی حکایت حکایت نگاری شخصی به عیادت مریضی رفت زبان ساده کشکول شیخ بهایی از سایت نکس لود دریافت کنید.
حکایت شخصی به عیادت مریضی رفت
حکایت زیر را بخوانید و به زبان ساده بازنویسی کنید شخصی به عیادت مریضی رفت بسیار بنشست و نقل ها کرد در آخر از مریض پرسید از چه دردی می نالی بیمار گفت از زیاد نشستن تو کشکول شیخ بهایی.
باز نویسی شخصی به عیادت مریضی رفت
شخصی به عیادت دوستش که بیمار بود، رفت. وقتی او را دید، به یاد خاطرات گذشته افتاد و حکایت های فراوانی از گذشته یادآوری کرد. عیادتش طولانی شد و بیمار بسیار خسته و ناراحت شد. در پایان از دوستش پرسید: «چه دردی بیشتر تو را آزار می دهد؟» بیمار پاسخ داد: «نشستن طولانی تو مرا آزار می دهد.»
جواب بچه ها در نظرات پایین صفحه
پریچهر : روزی شخصی دوستش بیمار شد و در بستر افتاد. تصمیم گرفت به عیادت وی برود. وقتی به آنجا رسید از بدو ورود شروع به صحبت کرد. بیمار که بسیار خسته بود و نیاز به خواب و استراحت داشت به سختی تحمل می کرد و به صحبت های دوستش گوش میداد اما ظاهر بی قرارش نشان حال او را مشخص کرده بود. دوستش از وی پرسید که آیا در جایی از بدنت درد داری که بی قراری؟ بیمار پاسخ داد: در حال حاضر بخاطر صحبت کردن زیاد تو بی قرارم زیرا من نیاز به استراحت دارم و تو صحبت هایت را تمام نمیکنی.
مهدی : شخصی به عیادت دوستش که بیمار بود، رفت. وقتی او را دید، به یاد خاطرات گذشته افتاد و حکایت های فراوانی از گذشته یادآوری کرد. عیادتش طولانی شد و بیمار بسیار خسته و ناراحت شد. در پایان از دوستش پرسید: «چه دردی بیشتر تو را آزار می دهد؟» بیمار پاسخ داد: «نشستن طولانی تو مرا آزار می دهد.»
نویسنده : دوستش گفت معذرت میخواهم که تو را زیاد اذیت کردم فراموش کردم که پیش ادم بیمار باید کم نشست.
نویسنده : روزی به عیادت دوستم که مریض شده بود و در بستر بیماری بود رفتم نشتم و عکس هایمان را به او نشان دادم و با هم گفتیم و خندیدیم در آخر از او پرسیدم درد و مریضیت چیست او هم خیلی مودبانه غذر مرا خواست و گفت که هر چه زودتر از اینجا برو چون از نشستن تو دارم غذاب میکشم.
نویسنده : در زمان های قدیم میرزا محمد خان که مردی پرتوان بود دچار بیماری شد دوستش اسدالله به عیادتش امد و به یاد خاطات گزشته افتاد وشروع به تعریف کردن انها افتاد عیادتش به درازا کشید از میرزا پرسید چرا اینقدر بیقراری میکنی ؟چه شد که بیمار شدی؟میرزا در پاسخ گفت در حال حاضر بخاطر زیاد صحبت کردن تو بی قرارم زیرا من نیاز به استراحت دارم و تو صحبت هایت را تمام نمیکنی و مرا میرنجانی.
بهتره از جملات بهتر و ادبی تری استفاده کنید
متنشم کم بود
بد نبود
سلام ❤متنی برای نوشتن نیست🤭
به نظر این انشا خیلی کمه باید کمی بیش تر باشد تا دانش آموزان نمره ی کامل را بگیرند
ب نظر من خیلی کم بود باید کمی بیش تر آن را بازنویسی کنیم تا دانش آموزان نمره ی کاملی دریافت کنند… *$
خیلی کوتاه بود
متن خیلی کمه معلم نگارش شمارو نمیدونم ولی معلم ماکه به این انشا 4.5 بده شق القمر کرده.
خیلی کوتاه بود
چقدر کم
بنظرم این داستان ها با این حکایت جور در نمیاد ….خیلی مسخرس که اگر منظور حکایت این بوده باشه😒😰
متن خیلی کم بود
دوستان من با پُل هاتون (همون نظر سنجی) مخالفم …
برای بازنویسی چنین جملاتی باید ایده و انگیزه کافی برای نوشتن رو داشته باشی .وقتی میگن بازنویسی کن باید به صورت انشایی حداقل ۱۰ سطر نویسی زیر ۱۰ سطر انشا ناقص میشه الان شما خیلی بد بازنویسی کردید باید طولانی و زیبا و از جملات ادبی استفاده کنید .در هر حال ممنون
روزی فردی بیمار و لدحال می شود. دوستش به عیادتش می آید تا از حال او باخبر شود اما گویا او به عکس عیادت رفتار می کرد، او با آمدنش تمام خاطرات گذشته را برایش تعریف کرد و عیادت او به مهمانی طولانی هم رسید، او غافل از آن بود که باید عیادت بیمار کم باشد تا بیمار استراحت کند، فرد بیمار که طاقتش تمام شده بود و از حرف های زیاد آن فرد رنج می برد حال و رویش بد شد، فرد به بیمار گفت که چه شده؟حالت بد شده است؟ درد داری؟!مرد بیمار گفت حال من از زیاد حرف زدن تو بد شده و درد من این است تو کی رفع زحمت میکنی.
این حکایت از از این بابت است که فردی مریض می شود و دوستش ب عیادتش می رود. اما گویا دوستش به جای عیادت به مهمانی آمده و صحبت از گذشته می کند.او حال و روز بیمار را نمی بیند و هی حرف می زند، تا وقتی که حال بد بیمار را از زیاد حرف زدن او می بیند از او می پرسد که حالت چه شده؟ خوب هستی؟!بیمار جواب می دهد که اصلا خوب نیستم، زیاد حرف زدن تو حال من را نابسامان کرده و اصلا نمی گذاری استراحت و آرامش داشته باشم.خب خلاصه این حکایت به ما میگوید که ما باید وقت شناس باشیم، هرکاری را در هر وقتی انجام ندهیم، در موقع خودش بخندیم،در موقع خودش گریه کنیم،در موقع خودش حرف بزنیم و گاهی اوقات سکوت کنیم.هر کاری زمان معیین و مشخص به خودش را دارد.آدمی که به مجلس ختم می رود نباید لباس روشن بپوشد یا بخندد و دلقک بازی دربیاورد.آدم باید وضعیت و شرایط زمان و مکان و دیگران را درک کند.وقتی که بهاره نباید تو خونه نشست و گوشه نشینی کنه یا موقع زمستان برود گشت و گذار.یا وقتی میبینیم کسی غمگین است باید به جای حرف های بی ربط با او احساس هم دردی کنیم و به اون انگیزه بدهیم و شادی را به او تزریق کنیم.و وقتی کسی خوشحال است اوقات او را تلخ نکنیم،آزارشان ندهیم،کاری نکنیم که از وجود ما بیزار شوند.پس هر کاری را سر وقتش باید انجام بدهیم نه بی موقع.به قول معروف خروس بی محل نباشیم😊🤗😉
افتضااااااااح بود 🤢🤮 همه اینارو ما خودمون بلدیم فقط مشکل شروع داریم اینکه چجوری مقدمه سازی کنیم و اینکه کمی مطالب بیشتر نه دو خط با این مطالب معلم ما دو هم تنیده🙄😏😒
عالی
عالی
برای اینکه انشای خوبی بنویسیم نمونه های خوبی بود
برا نمونه خوب بود کمک میکنه خودمون نمونه ی بهتری بنویسیم
معلم شما نمی فهمه که از اینترنت برداشتین؟!😐این انشا فقط واسه اینه که ایده بگیریم.
به نظر من عالیه و هیچ مشکلی هم ندارعو برای خیلی ها ک مشکل شروع دارن ایده جالبیهبا تشکر
تو تیزهوشانی اونوقت باید یکی از تکالیف ساده کتاب نگارشت رو از تو اینترنت دربیاری ؟😁😁😂😂😀
به نظر من خیلی کوچیکه باید بزرگ تر باشه.
در شهر کوچک یک حکیم زندگی می کرد روزی قصه گویی که از شهری به شهر دیگر می رفت به شهر کوچکی که حکیم در ان زندگی می کرد رسید وقتی به دروازه شهر رسید از دور دید که نزاعی در گرفته یک نفر به شدت آسیب دیده و مهاجم هم گریخته او که انسان جوانمرد و درستکاری بود تصمیم گرفت او را به نزد حکیم ببرد او پیرمرد را کول کرد و از مردم جویای نشانی شفاخانه حکیم شد زمانی که به مریض خانه حکیم رسید او را روی یکی از بستر ها گذاشت و حکیم را صدا زد پس از مداوای پیر سالخورده توسط حکیم ،شخص قصه گو سپیده صبح از پیرمرد مراقبت کرد .صبح که پیرمرد به هوش آمد، قصه گو حکیم را صدا زد. حکیم پس از معاینه گفت حال عمومی او خوب است و بعد ظهر فردا می تواند برود .قصه گو خیلی خوشحال بود و به همین دلیل شروع به داستان سرایی و نقل حکایت های طولانی برای پیرمرد کرد به طوری که پاسی از شب گذشته بود ولی او همچنان سخن می گفت پیرمرد ابتدا چون خود را مدیون قصه گو می دانست به او احترام گذاشت و به سخنانش گوش می داد اما هر چه به شب نزدیک تر می شد خوب آلود تر و بی رمق تر می شد در آخر قصه گو داستان را به پایان رساند و از پیرمرد پرسید چرا بی حال و رنگ پریده به نظر می رسی درد داری حکیم را خبر کنم پیرمرد خیلی مودبانه گفت از زیاد صحبت کردن شما ازرده خاطر هستم و نیاز به استراحت دارم قصه گو در حالی که از شرم به زمین نگاه می کرد معذرت خواهی کرد و رفت.
متنش زیاد نبود ولی برا ایده گرفتن خوب بود
ن
یک کاروان در گردنه های کردستان مشغول گرفتن بار بودند که پلیس ها رسیدند و …..
در زمان های قدیم شیخ حسن که فردی پرتوان بود،دچار بیماری ای شد که او را از پای در آورد و خانه نشینش کرد.چند روز بعد یکی از دوستان صمیمی اش،میرزا محمد خان به عیادتش آمد و به یاد خاطرات گذشته شان افتاد و شروع به تعریف کردن افتاد.چند ساعتی مشغول صحبت کردن شد پس عیادتش به درازا کشید ولی همچنان قصد صحبت کردن داشت.پس از مدتی متوجه شد که شیخ حسن بی قراری می کند پس از او پرسید:شیخ چرا انقدر بی قراری می کنی؟اتفافی افتاده است؟چه شد که بیمار شدی؟شیخ حسن پاسخ داد:در حال حاضر بخاطر زیاد صحبت کردن تو بی قرارم،زیرا من بیمار هستم و نیاز به استراحت دارم اما تو صحبت هایت را تمام نمی کنی و با این کارت مرا اذیت می کنی.
فاتحه
فردی به عیادت یکی از رفیق های قدیمی اش رفت و از حال او جویا شود زیرا او دچار بیماری شده بود. دوستش آنقدر نشست و از خاطرات قدیمش برای دوستش باز گو کرد و به خاطره تعریف کردن خود ادامه داد. یکدفعه از بیمار پرسید چرا انقد ناله میکنی مشکلت چیه :بیمار گفت از زیاد نشستن و زیاد حرف زدن توست.
اینها برای کمک گرفتن خوبه ولی خیلیکمه داخل کتاب باید حد اقل 12خط بنویسیم این 2خطم نمیشه
باربی کیو
3
اینا واسه اینکه ایده بگیریمپس یکم سعی کنیم خودمون با استفاده از خلاقیتی که در نوشتن داریم اینو گسترده تر بنویسیم
باید به زبان ساده نوشت و در اصل نباید از اون کم یا اضافه کرد چرا شما اینطور نوشتید ؟ یعنی معلمین ما در خصوص بازنویسی ما رو بد توجیح کردن ؟
به نظر من کمی کوتاه بود ولی درکل خوب بود مرسی
معلم ما میگه همونجا سر کلاس پیش نویس انشا رو بنویسید بعدش امضا میکنه میاریم خونه پاک نویس میکنیم😐
خیلیم بد نمره میده ب بهترین انشامون 18 میده بیشتر از اون تا حالا ب کسی نداده