بازنویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید به زبان ساده صفحه 34 نگارش نهم
نویسنده
لطفا یکمی طوری بنویسید که معلم احساس کند که خود دانش آموز نوشته است
Melika
دقیقا🥴🥴🥴
...
خوب بود…برم ببینم معلممون میفهمه یا نه…
نویسنده
یکم کوتاهه
نویسنده
پدر جان تو که آن پیراهن را بدون زحمت به دست آورده بودی و مال مردم را خورده بودی خداوند کاری کرد که مانند صاحب واقعی افسوس بخوری
حکایت نگاری انشا صفحه ۳۴ کتاب نگارش پایه نهم رساله دلگشا دزدی پراهنی را دزدید و آن را به پسرش داد که به بازار ببرد و بفروشد پسر پیراهن را به بازار برد اما آن را از او دزدیدند وقتی به خانه برگشت پدرش پرسید پیراهن را به چه قیمتی فروختی پسرش گفت به همان قیمتی که شما خریده بودید حکایت زیر را بخوانید و به زبان ساده بازنویسی کنید از سایت نکس لود دریافت کنید.
حکایت دزدی پیراهنی را دزدید به زبان ساده
روزی بود روزگاری بود. شخصی پیراهن را از جوانی دزدید و به خانه آورد و شب هنگام به پسرش گفت : صبح زود این پیراهن را به بازار ببر و بفروش. صبح فردا پسرک که هوای بازی در سر داشت, به بازار رفت اما از انتظار برای خریدار خسته شد و در گوشه ای به بازی پرداخت. شخصی پیراهن را برداشت و رفت. پسرک زمانی که به خانه برگشت در جواب پدرش که پرسید پیراهن را چند فروخته ای گفت : به همان قیمتی فروختم که شما آن را خریده بودید.
پریچهر : روزی روزگاری مردی به قصد دزدی به بازار رفت و بعد از کلی گشت و گذار در بازار توانست از مغازه ای که خیلی شلوغ بود
و فروشنده حواسش نبود پیراهنی را بدزدد و سریع از مغازه دور شد.
از ترسه اینکه برای فروش گیر بیفتد و کسی اورا بشناسد
تصمیم گرفت به خانه برود و از پسرش بخواهد که پیراهن را بیاورد.
پس با خوشحالی به سمته خانه اش رفت و بخاطره اینکه همسرش متوجه موضوع نشود به آرامی از پسرش خواست تا به سمتش برود.
پسر نزد پدرش رفت و مرد پیراهن را به پسرش داد و از او خواست تا پیراهن را به بازار ببرد و به قیمتی مناسب بفروشد.
پسر که ازین تقاضای پدرش متعجب بود با اجبار قبول کرد و به سمته بازار رفت.
به داخله مغازه ای رفت و از فروشنده خواست تا پیراهن را از او بخرد
ولی فروشنده قبول نکرد از قضا شخصی که برای خرید به مغازه امد حرفهای انها را شنید
و بعد از اینکه پسر از مغازه بیرون رفت پیراهن را از دستش کشید و فرار کرد.
پسر از اتفاق افتاده شوکه شده بود و به ناچار به منزل برگشت
وقتی به خانه رسید پدرش سوال کرد که پولی که از فروش پیراهن بدست آوردی چقدر است.
پسر در جوابش گفت که همانطور که تو آنرا از کسی دزدی همان طور هم شخصی آن را از من دزدید.
به راستی که دست بالای دست بسیار است.
پریچهر : پیراهن به خوبی در دلش نشسته و آن را طلب میکرد ، دلش نمیخواست این کار را کند اما هم پیراهن زیبا و گران قیمت بود ، و هم جیب او خالی و بی پول بود .
پیراهن را برداشته و در کیفش جای داده و فروشگاه را ترک کرد .
به خانه رفته و پیراهن را از کیفش در آورد و به سوی پسره ۱۲ ساله اش پرتاب کرده و گفت : این هم مال تو ، حال به بازار برو و این پیراهن گران قیمت و زیبا را ، به گران ترین شکل ممکن فروخته و پولش را بیاور که کلی گرفتاری دامنمان را چسبیده است .
پسرک ، پیراهن را زیر بغل زده و راهی بازار شد ، با دیدن ماشین های اسباب بازی تازه به بازار آمده ، نگاهش به آن ها خیره مانده و قافل از پیراهن بود ، موتوری با سرعتی بالا از کنار او رد شده و پیراهن را به دست گرفته و پسرک را پخش در آغوش زمین کرد .
شب ، پدر شاد و خوشحال در خانه را به روی پسر به امید بالا رفتن پول از پارو ، باز کرد . پسرک وارد شده و پدر پرسید : خب چقدر فروختیش ؟به کی فروختیش؟ دیدی گفتم گرون قیمته ؟ پسر نگاهی به ذوق و خوشحالی پدر کرده و گفت ، من نیز این را به همان قیمت که تو خریدی فروختمش ، دقیقا به همان قیمت دزدی .
لطفا یکمی طوری بنویسید که معلم احساس کند که خود دانش آموز نوشته است
خوب بود…برم ببینم معلممون میفهمه یا نه…
پدر جان تو که آن پیراهن را بدون زحمت به دست آورده بودی و مال مردم را خورده بودی خداوند کاری کرد که مانند صاحب واقعی افسوس بخوری
یکم کوتاهه
خیلی کوتاه بود چیززیادجالبی هم نبود😕خسته نباشید
اصلا خوب نبود
خیلی کوتاه بود جالب هم نبود…
چی شد نفهمیدم