بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت صفحه 70 نگارش نهم
ناشناس
فاطمه کلاس نهم سه : در روزگاران قدیم در شهر سمرقند فردی به نام آتونیوس زندگی می کرد.او انسانی مهربان و زحمت کش بود ؛ ولی تنها یک مشکل داشت که او عقاید باطل او بود، مثلا می گفت :《هرچه داریم و نداریم ، هرچه هست و نیست را باید بخوریم.》زمان سپری می شد ولی آتونیوس دست از عقاید جاهلی خود بر نمی داشت ؛ تا اینکه یک روز شکم درد بدی گرفت و از درد آن تمام خانه را متر کرد.آن چنان به خود می پیچید گویا ماری است که در حال پوست اندازی است . بالاخره تصمیم گرفت به نزد طبیب الاطبا شهر برود و از او کمک بخواهد. به نزد پزشک رفت و گفت :《شکم من به شدت درد می کند ، به داد من برس و مرا درمان کن ، دیگر تاب و طاقت این بیماری برای من نگذاشته است.》طبیب با آرامش همیشگی که درونش موج می زد گفت :《جانم آرام باش تا بر درد غلبه کنی. به من بگو که امروز چه خورده ای ؟》.بیمار پاسخ داد:《من چیز زیادی نخورده ام ، فقط یک تکه ی خالی نان سوخته.》پزشک از این جواب حیرت کرد و بعد با اخم به آتونیوس خیره شد و به دستیار خود گفت:《داروی درمان بیماری چشم را برای من بیاور تا در چشمان این بیمار سر به هوا بریزم و بعد دوباره پس از مدتی به آتونیوس چشم دوخت و زیر لب چیز هایی می گفت.》مریض گفت:《من از درد شکم رنج می برم ، داروی چشم چه فایده و شادی به حال من دارد ؟ من با داروی چشم چگونه خود را معالجه کنم؟!》.طبیب جواب داد:《اگر چشم بینا و عقل درست داشتی و به نتیجه ی کارت کمی تامل می کردی ، اکنون نان سوخته نمی خوردی و رنج بیهوده نمی کشیدی.
ارشاد
خیلی بی معنیه به قول یکی دوستا باید بهش شاخ و برگ بدن
نویسنده
فاطمه کلاس نهم سه : در روزگاران قدیم در شهر سمرقند فردی به نام آتونیوس زندگی می کرد.او انسانی مهربان و زحمت کش بود ؛ ولی تنها یک مشکل داشت که او عقاید باطل او بود، مثلا می گفت :《هرچه داریم و نداریم ، هرچه هست و نیست را باید بخوریم.》زمان سپری می شد ولی آتونیوس دست از عقاید جاهلی خود بر نمی داشت ؛ تا اینکه یک روز شکم درد بدی گرفت و از درد آن تمام خانه را متر کرد.آن چنان به خود می پیچید گویا ماری است که در حال پوست اندازی است . بالاخره تصمیم گرفت به نزد طبیب الاطبا شهر برود و از او کمک بخواهد. به نزد پزشک رفت و گفت :《شکم من به شدت درد می کند ، به داد من برس و مرا درمان کن ، دیگر تاب و طاقت این بیماری برای من نگذاشته است.》طبیب با آرامش همیشگی که درونش موج می زد گفت :《جانم آرام باش تا بر درد غلبه کنی. به من بگو که امروز چه خورده ای ؟》.بیمار پاسخ داد:《من چیز زیادی نخورده ام ، فقط یک تکه ی خالی نان سوخته.》پزشک از این جواب حیرت کرد و بعد با اخم به آتونیوس خیره شد و به دستیار خود گفت:《داروی درمان بیماری چشم را برای من بیاور تا در چشمان این بیمار سر به هوا بریزم و بعد دوباره پس از مدتی به آتونیوس چشم دوخت و زیر لب چیز هایی می گفت.》مریض گفت:《من از درد شکم رنج می برم ، داروی چشم چه فایده و شادی به حال من دارد ؟ من با داروی چشم چگونه خود را معالجه کنم؟!》.طبیب جواب داد:《اگر چشم بینا و عقل درست داشتی و به نتیجه ی کارت کمی تامل می کردی ، اکنون نان سوخته نمی خوردی و رنج بیهوده نمی کشیدی.
پرنیان شب ؛
مجید همیشه به این حرف که "دنیا دو روز است و هرچه میخواهی انجام بده و بخور " به شدت اعتقاد داشت.
روزی مجید تصمیم گرفت نون بپزد.همانزور که سرگرم پخت نون بود حواسش به موبایلش پرت میشود و از نون درحال سوختن غافل! ناگهان متوجه دود غلیظی در خانه اش شد و نون جزغاله و سیاه سوخته را از فر بیرون آورد .دلش نمی آمد نونی که خودش پخته یا به معنای ساده تر سوزانده بود را دور بیاندازد ، پس آن را خورد .
حدود یک ساعت بعد درد عجیبی در ناحیه ی شکم احساس کرد ، آنقدر دردش طاقت فرسا بود که مجبور شد به بیمارستان برود . دکتر از او پرسید:(مشکلت چیست؟!) مجید پاسخ داد:(شکمم خیلی درد میکنه آقای دکتر!لطفا یک کاری بکن من دیگر تحمل این درد را ندارم.)پزشک پرسید:(امروز چی خوردی؟)مجید با لحنی آغشته به درد پاسخ داد:(نون سوخته!).
پزشک نگاهی تاسف بار به او انداخت و به پرستاری که کنارش بود گفت:(برو و داروی چشم بیار تا در چشم این آقا بریزم.) مجید همانطور که خم شده و دستانش را دور شکم خود حلقه کرده بود ، با تعجب گفت:(من شکمم درد میکنه ، داروی چشم به چه کارم میاد؟!).
پزشک پاسخ داد:(اگر چشمت سالم بود اون نون سوخته رک نمیخوردی مرد مومن!).
مهسا
اصلا خوب نبود به به جائ اينكه بياد دوباره به حالت داستانيش در بياره معنيش كرده
جواب حکایت نگاری انشا صفحه ۷۰ کتاب نگارش پایه نهم بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت حکایت نان سوخته درباره در مورد از سایت نکس لود دریافت کنید.
متن حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت
روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت شکم من به غایت درد می کند آن را علاج کن که بی طاقت شده ام طبیب گفت امروز چه خورده ای مریض گفت نان سوخته طبیب غلام خود را گفت داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم مریض گفت من درد شکم دارم و داروی چشم را چه کنم طبیب گفت اگر چشمت روشن بودی نان سوخته نخوردی.
بازآفرینی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت
یک روز شخصی که دل درد داشت، نزد پزشکی رفت و گفت: «آقای دکتر، به دادم برس، طاقت ندارم، شکمم به شدت درد می کند.» پزشک پرسید: «امروز چه غذایی خورده ای؟» بیمار گفت: «نان سوخته خورده ام.» پزشک به دستیارش گفت : «قطره ی چشمی بیاور تا در چشم این بیمار بریزم.» بیمار گفت: «آقای دکتر من دل درد دارم، قطره ی چشم به چه درد من می خورد؟» پزشک پاسخ داد: «مشکل در بینایی تو است، زیرا اگر چشم بینا داشتی، نان سوخته نمی خوردی و به این درد دچار نمی شدی!»
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
پریچهر : روزی فردی پبش دکتر رفت و گفت: شکم من خیلی درد میکند آن را درمان کن که خیلی درد میکشم
دکتر گفت: امروز چه چیزی خورده ای؟
مریض گفت: امروز نان سوخته خورده ام
دکتر به دستیار خود گفت داروی چشم را بیاور تا به چشم مریض بزنم
مریض گفتک شکم من درد میکند داروی چشم به چه درد من میخورد؟
دکتر گفت: اگر چشمت سالم بود و میدیدی نان سوخته را نمیخوردی.
مرد اندوهگین و گریان راه خانه را در پیش گرفت و بارها به حرف دکتر فکر کرد و با دریافتن درستی حرف دکتر، دستش را بر شکم گذاشته و با آه و ناله به خانه برگشت.
پریچهر : از درد ، به خود پیچیده و دستانش را از فاصله کمر تا شکمش حلقه کرده بود و چشمانش را به هم می فشارد .
بالاخره بر درد خود چیره شده و تصمیم گرفت پیش دکتر برورد ، به محض رسیدن به مطب ، از درد دل اشک در چشمانش حلقه بسته و فریاد سر میداد که به دادنش برسند .
دکتر بالای سر او آمده و گفت : آرام باش ، نفسی عمیق بازدم کن و فقط بگو امروز چه خورده ای ؟ مرد ناله وار پاسخ داد : نان سوخته ، دکتر پرستار را صدا کرده و گفت دارویی برای درمان چشم برایش بیاورند ، وی با اعتراض گفت دل درد مرا چرا میخواهی با داروی چشم رفع کنی ! عقلت را از دست داده ای ؟ دکتر پاسخ داد : اگر چشمت سالم بود و به خوبی میدیدی ، نان سوخته را مهمان شکم خود نمیکردی .
مهدی : بازنویسی حکایت : در یکی از روزها فردی به دیدار پزشک میرود و به او می گوید شکم من خیلی درد میکند و اگر تو میتوانیم این درد مرا درمان کن زیرا بسیار ناراحت میشوم و مرا اذیت میکند. پزشک در جواب آن فرد گفت امروز چه چیزی خورده ای بیمار گفت نان سوخته خورده ام پزشک به شاگرد ها و زیر دست های خود گفت که داروی چشم بیاورید تا در داخل چشم بیمار بی اندازیم. بیمار گفت من درد شکم دارم داروی چشم من به چه درد میخورد پزشک در جواب بیمار گفت که اگر چشمانت سالم بود و نان سوخته نمی خوردی بیمار نمی شدی. بعضی از وقتها اکثر اشتباهاتی که ما انجام میدهیم در نتیجه ناآگاهی ماست آن هم ریز بیماری ناشی از ناآگاهی او بود به خاطر اینکه اکثر عواملی را که میدانیم نادرست است و باعث مریضی ما میشود. و از روی ناآگاهی و ندیدن آنها موجب می شود دچار اشتباه و تخلف شویم.
نتیجه گیری : ما از این حکایت نتیجه می گیریم که قبل از هر کاری به نتیجه آن فکر کنیم و آن کار را با جنبه های مختلف بررسی کنیم و پس از بررسی آن کار را انجام دهیم تا بعد از اینکه این کار را انجام دادیم دچار ضربه و شکست نشویم که این مورد باعث خرج زیاد و آسیب به ما نشود.
فاطمه : روزی کسی به پیش دکتری رفت وبه او گفت شکمم بسیار درد میکند لطفا من را درمان کن که تحملم تمام شده است دکتر پرسید امروز چه خورده ای مریض گفت نان سوخته خوردم دکتر به دستیار خود گفت که دارویی برای چشم بیاور تا در چشم مریضم بریزم مریض گفت من شکمم درد میکند داروی چشم به چه درد من میخورد دکتر گفت اگر چشمت سالم بود نان سوخته نمیخوردی.
نویسنده : روزی مردی دلش درد گرفت و تصمیم گرفت نزد پزشکی برود ب پزشک گفت ای پزشک شکمم درد میکند دکتر پرسید امروز غذا چ خوردی بیمار گفت نون سوخته دکتر ب دستیار خود گفت قطره چشمی بیار بیمار ما چشمش نمیبیند وگرنه چنین غذایی نمیخورد😉.
نویسنده : روزی شخصی پیش پزشک رفت وگفت ای پزشک شکمم درد می کنددرد من از چیست دردم را را دواکن پزشک پرسید امروز چه چیزی خورده ای مریض گفت نانی که سوخته بود را خوردم پزشک دستیار خود را صدا زد و گفت ان دارویی که در چشم بیمار می ریزند را بیاور مریض گفت من شکمم درد می کند بعد تو داروی چشم به من میدهی پزشک گفت اگر توچشمت میدید نان سوخته نمی خوردی که شکمت درد بگیرد پس اول مشکل چشمت را حل کن بعد مشکل شکمت.
منتظر شما هستیم …
مجید همیشه به این حرف که "دنیا دو روز است و هرچه میخواهی انجام بده و بخور " به شدت اعتقاد داشت.
روزی مجید تصمیم گرفت نون بپزد.همانزور که سرگرم پخت نون بود حواسش به موبایلش پرت میشود و از نون درحال سوختن غافل! ناگهان متوجه دود غلیظی در خانه اش شد و نون جزغاله و سیاه سوخته را از فر بیرون آورد .دلش نمی آمد نونی که خودش پخته یا به معنای ساده تر سوزانده بود را دور بیاندازد ، پس آن را خورد .
حدود یک ساعت بعد درد عجیبی در ناحیه ی شکم احساس کرد ، آنقدر دردش طاقت فرسا بود که مجبور شد به بیمارستان برود . دکتر از او پرسید:(مشکلت چیست؟!) مجید پاسخ داد:(شکمم خیلی درد میکنه آقای دکتر!لطفا یک کاری بکن من دیگر تحمل این درد را ندارم.)پزشک پرسید:(امروز چی خوردی؟)مجید با لحنی آغشته به درد پاسخ داد:(نون سوخته!).
پزشک نگاهی تاسف بار به او انداخت و به پرستاری که کنارش بود گفت:(برو و داروی چشم بیار تا در چشم این آقا بریزم.) مجید همانطور که خم شده و دستانش را دور شکم خود حلقه کرده بود ، با تعجب گفت:(من شکمم درد میکنه ، داروی چشم به چه کارم میاد؟!).
پزشک پاسخ داد:(اگر چشمت سالم بود اون نون سوخته رک نمیخوردی مرد مومن!).
اصلاً قشنگ نبود
اصلا خوب نبود
سلام وقت بخیر سایتتون خوبه ولی من خودم نوشتم 20 گرفتم شما خیلی زیاد نوشته اید. ممنون از سایتتون خوب
نگاه کنید نباید اینجوری نوشتباید حکایت را شاخ و برگ بدین نه توضیح
باید درست توضیح میداد ن اینکه حکایتو معنی کنه
خیلی بی معنیه به قول یکی دوستا باید بهش شاخ و برگ بدن
اصلا خوب نبود به به جائ اينكه بياد دوباره به حالت داستانيش در بياره معنيش كرده
اصلا خوب نبود به به جائ اينكه بياد دوباره به حالت داستانيش در بياره معنيش كرده
اصلا خوب نبود و به جای اینکه به صورت داستان دربیاره معنیش کرده
بیمیرین بااین انشا هاتون
اصلا خوب نبود
انشای خوبیه ولی دبیر از ما مقدمه و نتیجه میخواد که نداره../:
سلام مرسی
بله دوست دارم
فاطمه کلاس نهم سه : در روزگاران قدیم در شهر سمرقند فردی به نام آتونیوس زندگی می کرد.او انسانی مهربان و زحمت کش بود ؛ ولی تنها یک مشکل داشت که او عقاید باطل او بود، مثلا می گفت :《هرچه داریم و نداریم ، هرچه هست و نیست را باید بخوریم.》زمان سپری می شد ولی آتونیوس دست از عقاید جاهلی خود بر نمی داشت ؛ تا اینکه یک روز شکم درد بدی گرفت و از درد آن تمام خانه را متر کرد.آن چنان به خود می پیچید گویا ماری است که در حال پوست اندازی است . بالاخره تصمیم گرفت به نزد طبیب الاطبا شهر برود و از او کمک بخواهد. به نزد پزشک رفت و گفت :《شکم من به شدت درد می کند ، به داد من برس و مرا درمان کن ، دیگر تاب و طاقت این بیماری برای من نگذاشته است.》طبیب با آرامش همیشگی که درونش موج می زد گفت :《جانم آرام باش تا بر درد غلبه کنی. به من بگو که امروز چه خورده ای ؟》.بیمار پاسخ داد:《من چیز زیادی نخورده ام ، فقط یک تکه ی خالی نان سوخته.》پزشک از این جواب حیرت کرد و بعد با اخم به آتونیوس خیره شد و به دستیار خود گفت:《داروی درمان بیماری چشم را برای من بیاور تا در چشمان این بیمار سر به هوا بریزم و بعد دوباره پس از مدتی به آتونیوس چشم دوخت و زیر لب چیز هایی می گفت.》مریض گفت:《من از درد شکم رنج می برم ، داروی چشم چه فایده و شادی به حال من دارد ؟ من با داروی چشم چگونه خود را معالجه کنم؟!》.طبیب جواب داد:《اگر چشم بینا و عقل درست داشتی و به نتیجه ی کارت کمی تامل می کردی ، اکنون نان سوخته نمی خوردی و رنج بیهوده نمی کشیدی.
فاطمه کلاس نهم سه : در روزگاران قدیم در شهر سمرقند فردی به نام آتونیوس زندگی می کرد.او انسانی مهربان و زحمت کش بود ؛ ولی تنها یک مشکل داشت که او عقاید باطل او بود، مثلا می گفت :《هرچه داریم و نداریم ، هرچه هست و نیست را باید بخوریم.》زمان سپری می شد ولی آتونیوس دست از عقاید جاهلی خود بر نمی داشت ؛ تا اینکه یک روز شکم درد بدی گرفت و از درد آن تمام خانه را متر کرد.آن چنان به خود می پیچید گویا ماری است که در حال پوست اندازی است . بالاخره تصمیم گرفت به نزد طبیب الاطبا شهر برود و از او کمک بخواهد. به نزد پزشک رفت و گفت :《شکم من به شدت درد می کند ، به داد من برس و مرا درمان کن ، دیگر تاب و طاقت این بیماری برای من نگذاشته است.》طبیب با آرامش همیشگی که درونش موج می زد گفت :《جانم آرام باش تا بر درد غلبه کنی. به من بگو که امروز چه خورده ای ؟》.بیمار پاسخ داد:《من چیز زیادی نخورده ام ، فقط یک تکه ی خالی نان سوخته.》پزشک از این جواب حیرت کرد و بعد با اخم به آتونیوس خیره شد و به دستیار خود گفت:《داروی درمان بیماری چشم را برای من بیاور تا در چشمان این بیمار سر به هوا بریزم و بعد دوباره پس از مدتی به آتونیوس چشم دوخت و زیر لب چیز هایی می گفت.》مریض گفت:《من از درد شکم رنج می برم ، داروی چشم چه فایده و شادی به حال من دارد ؟ من با داروی چشم چگونه خود را معالجه کنم؟!》.طبیب جواب داد:《اگر چشم بینا و عقل درست داشتی و به نتیجه ی کارت کمی تامل می کردی ، اکنون نان سوخته نمی خوردی و رنج بیهوده نمی کشیدی.
انشا فاطمه نهم سه بسیار عالی و قشنگ بود عالی عالی عالی 🌹🌹🌹🌺🌺🌺👏👏👏👏👏👏👌🏻👌🏻👌🏻👏👏👏👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
انشا فاطمه نهم سه بسیار عالی عالی و زیبا بود .🌹🌹🌹🌹🌹🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺👏👏👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌹🌹🌹🌹⚘⚘⚘⚘⚘
تنیدهروزی کسی به پیش دکتری رفت به او گفت شکم بسیار در می کند لطفاً من را درمان کن که تحملم تمام شده است دکتر پرسید امروز چه خورده ای مریض گفت نان سوخته خوردم دکتر دستیار گفت که داروی برای چشم بیاورد تا در چشم مریضم مریضم مریض گفت من شکمم درد میکند داروی چشم به چه درد من میخورد دکتر گفت اگر چشم سالم بودنان سوخته نمیخوردی
عالی بود 😍😍😍😍😍
بله
ممنون فاطمه جان عالی بود قربونت 😍💋❤💋😍
ممنون فاطمه جان عالی بود
اصلا خوب نبودن خودم نوشتم از اینا بهتر
لطفاً مطلب زیاد باشه
عالی 👌👌👌👌
خوب
بسیار عالی و جالب خیلی زیاد بود
عالي
ممنون از سایتتون