انشا خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد صفحه 21 کتاب نگارش فارسی پنجم
ناشناس
من یک روز سرگروه بودم که برف زیادی بارید من خیلی ناراحت شدممهلاکفیلی
انشا صفحه ۲۱ کتاب نگارش فارسی پایه کلاس پنجم دبستان ابتدایی درباره درمورد خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد از سایت نکس لود دریافت کنید.
انشا خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد نگارش پنجم
خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد آن روز با عجله کیف مدرسه ام را بستم کمی دیر کرده بودم سریع وارد سرویس مدرسه شدم وکناردوستانم نشستم وشروع به حرف زدن کردیم انروزاولین زنگ درس املا داشتیم خواستم قفل کیفم را باز کنم ولی هر چه سعی کردم نتوانستم داشت گریه ام می گرفت از دوستم خواستم که قفل کیفم را امتحان کند ولی او هم تلاشش بی نتیجه بود خانم معلم از بچه ها خواست که دفتر هایشان را در بیاورند از دوستم برگه سفیدی گرفتم از دوست دیگر م مدادی و شروع به نوشتن املا کردم ولی تمام فکرم پیش قفل کیفم بود نکند دیگر قفل باز نشود چگونه کتاب هاو دفترهایی که زندانی شده بودندرا میتوانستم ازاد کنم به زور گریه ام را کنترل کرده بودم بغض گلویم را می فشرد در این فکرها بودم که املا تمام شد خانم معلم وقتی کنارم آمد متوجه شد در دفتر املا ایم ننوشته ام از من علت را پرسید در این لحظه بغضم ترکید و با ناراحتی و گریه گفتم که کیفم قفل شده خانم معلم قفل را امتحان کرد اوهم نتوانست کاری کند بالاخره کیف را به همراه او به دفتر مدرسه بردیم و از بابای مدرسه کمک خواستیم او با آرامش خاصی با یک حرکت کوچک مشکل بزرگ مراحل کرد و مرا از این گرفتاری به نظر بزرگ نجات داد من از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که در زندگی هیچ وقت از کیف قفل دار استفاده نکنم
پریچهر : میتوان گفت از چندین هفته قبل ، لباس ها و کفش های صورتی رنگم را برای این روز آماده کرده بودم ، دل در دلم نبود که آن روز فرا رسد و هرچه زودتر به مدرسه بروم . تمامی وسایل صورتی رنگم را مرتب در کیفم قرار داده و کیف را روی دوشم گزاشتم و راهی مدرسه شدم . قبلا هم اینجا آمده بودم ، اما حس و حال امروز متفاوت بود ، همه لبخند به لب داشتند و به ما خوش آمد میگفتند ، لباس های رنگی که معلم ها بر تن داشتند ، روح شادابی به مدرسه بخشیده بود .
میتوان گفت ، بهترین حس و حال ، خوش حال ترین حالت ، شاداب ترین دوران ، به آن دوره باز میگردد که برای اولین بار پشت میز های چوبی نشستم و کیفم را بغل گرفتم ، اما دلم برای مادرم تنگ شده بود ، چرا نباید با من می آمد ؟ اما عادت کردم ، خوشحال بودم و در حیاط لی لی بازی میکردم و زنجیر باف هایمان ، گوش آسمان را کر میکرد . آن روز من یاد گرفتم هرچیزی در عین خوبی بدی نیز دارد … مثلا خوبی بودن دوستان و بدی نبود مادر.
خیلی خوب بودا خیلی طولانی بود
خيلي خوب بود خيلي طولاني بود
من یک روز سرگروه بودم که برف زیادی بارید من خیلی ناراحت شدممهلاکفیلی
خیلی خوب بود
این برنامه خیلی خوب بود
خیر
من ازاین برنامه خیلی خیلی رازی هستم