صفحه ۹۷ کتاب نگارش ششم دبستان ابتدایی یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید از سایت نکس لود دریافت کنید.
یکی از حکایت های که تابحال شنیده اید بنویسید
با سلام خدمت شما دوستان عزیز در این مطلب قرار است که با کمک شما عزیزان یکی از حکایت های را که تا به حال شنیده اید را به زبان ساده بنویسیم شما دوستان عزیز اگر برای ما جواب را در پایین همین صفحه در بخش نظرات بفرستید ما همراه با اسم شما جواب شما را در این مطلب قرار خواهیم داد و بقیه دوستان نیز از اطلاعات شما خواهند توانست استفاده کنند منتظر نظرات و جواب های شما عزیزان هستیم.
جواب بچه ها در نظرات پایین صفحه
محمد : مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟ پسر گفت من شتری ندیدم . مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد . قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟ پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزههای یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود . بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است . قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !! این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .
نویسنده : روزی دختری بود که در صحرا راه میرفت ان هم با پای برهنه با چند چوب در دستش نزدیک شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود. در ان نزدیکی یک اتش را دید جوری که پاهایش زودتر از خودش حرکت کرد و رفت به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعتی به خانه رفت.
ناشناس : دو تا برادر بودن که یکیشون به پادشاه خدمت میکرد و دیگری با زور بازویش آهن داغ میکرد و از این راه پول در می اورد.روزی این دو باهم مشغول بحث کردن بودند که تو چرا خدمت نمیکنی و تو چرا آهن هفته نمیکنی.در این زمان بود که برادری که آهن داغ میکرد گفت:آهن داغ کردن بهتر از دلیل شدن نزد پادشاه است.برادری که خدمت میکرد گفت:عمر من به خاطر اینکه در تابستان و زمستان چه بخوریم و چه بپوشم هدر رفت،باید با زور بازوی خودم نان بخورم .
امید وارم کمکی بهتان کرده باشم.🌸.
نرگس : آگاه باش که انسان ها از 3 دسته تشکیل میشوند. بعضی همانند غذا هستند که برای ادامه زندگی به آنها نیاز داریم. بعضی دیگر مانن دارو هستند که هر وقت دچار مشکل میشویم، به کمک ما می آیند و مشکلات ما را بر طرف میکنند. دسته ی دیگر مانند بیماری هستند که ما هرگز به وجود آنها نیاز نداریم، چون که سراسر درد و رنج هستند
امیدوارم متن من کمکتون کنه….
نویسنده : روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم…………تماااام…..
ملیکا : به لقمان گفته اندازچه کسی ادب یادگرفته ای ؟گفت ازبی ادبان هرکاری که آنهامی کردندومن آن رازشت میدانستم ازآنجاپرهیزکردم.
نویسنده : يك روز مردي بود كه خارج از روستا زندگ ميكرد و بسيار ثروتمند بود . در ان زمان قصابي بود كه به مردم روستا گوشت مجاني ميداد. يك رو مرد ثروتمند مرد و هيچ كس به مراسم خاك سپاريش نيامد . وخوانواده اش بسيار ناراحت شد. فرداي ان روز يك اتفاق بدي افتاد اين بود كه قصاب ديگر گوشت مجاني نميداد چون ميگفت كه كسي كه پول گوشت شما را ميداد ديروز مرد. امير سالار عباس زاده ي پته خور.
السا : آگاه باش که انسانها از سه دسته تشکیل شده اند همانند غذا هستند که برای ادامه دادن ما نیاز است و دیگری داروس هیچ وقت به آن نیازی نداریم دارو مصرف نکنیم بیماری است که ما هستم بیماری را دوست نداریم که بعضی از بیماریها بزرگ و مشکل پسند هستند باید مواظب خودت باشی من هیچ وقت دچار بیماری نشویم.
ماهان : روزی مردی می خواهد زمینش را شخم بزند تا سیب زمینی بکارد اما او دیگر پیر شده بود و توان نداشت او تنها به وسیله ی پسرش نی توانست زمینش را شخم بزند ولی پسر او در زندان بود به پسرش یک نامه زد و قضیه را برایش تعریف کرد پسرش گفت زمینت را شخم نزن من در ان زمین اسلحه پنهان کرده ام وقتی نامه را پلیس می خواند میرود و زمین را پلیس شخم می زند که اسلحه ها را پیدا کند زمین را شخم زدن اما هیچ اسلحهای انجا نبود دوباره پسرش نامه ای زد و نوشت:من دروغ گفتم که زمینت را شخم بزنن حالا تو میتوانی سیب زمینی بکاری.
کسری : اگر می خواهی سختی نکشی مثل ادمی که تو بیمارستان داره میمیره و ضربانش صافه راحت باش یعنی بمیر اگر می خواهی لذت ببری از زندگی روی کوهی باش که ازش میری بالا ولی سخته پایین اومدنش اسان است یعنی موقع لذت این رو من گفتم تا بقیه بخوانن که بدونن.
نویسنده : پادشاهی بود که میخواست برای خود دامادی انتخاب کند و به پسران شهر گفت که اگر یک دروغی بگویید که من باور کنم شما داماد من هستید. پسران زیادی دروغ هایی مانند:من یک اژدها در خانه ام دارم. ولی پادشاه میگفت که من این را باور دارم.یک روز یک پسر رفت و یک سبد بسیار بزرگ بافت که از دروازه شهر رد نمیشد و پادشاه را انجا برد و گفت پدر من 7بار در این سبد پر از طلا کرده و به پدر شما داده حالا اگر دروغ من را باور دارید من را داماد خود معرفی کنید اگر ندارید تمام طلا هارا به من برگردانید.
نویسنده : روزی بود که یک پادشاه یارانش را به هند فرستاد تا یک درختی را پیدا کند چون مردم میگفتند هر کس از آن بخورد پیر نمیشود یاران او در آنجا سال ها مانند و هیچی پیدا نکردند و از هر کسی هم که میپرسیدند به آنها می خندیدند تا اینکه یک دانشمند به او گفت که آن درخت همان درخت علم است.
سونیا : بدانید که همه ی مردم از ۳تا افراد هستند :
بعضی هاشون برای ما مانند غذا هستند که برای ما لازم است .
بعضی هاشون مثل دارو هستند که وقتی بهشون نیاز داری هستند .
بعضی دیگر هم مانند بیمار هستند که ما به ان ها نیازی نداریم چون باعث دردسر در زندگی می شوند.
نویسنده : در روزگاران قدیم دو خواهر بودند که هم دیگر را خیلی دوست داشتند.روزی خواهر کوچک تر به نظر ش رسید که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم کند. رفت و از خواهرش نظر ش را پرسید خواهر بزرگتر گفت: افرین که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را می کنی. بعد ابجی بزرگ تر از اتاق بیرون رفت تا به پدرش بگوید که من برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارم.ابجی کوچکتر هم امد وگفت که برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را دارد. پدرش گفت :سارا خواهر بزرگتر ت برای همه ارزوی سلامتی وتن سالم را کرده پس چرا تو هم این ارزو را کردی. سارا به پریا گفت: چرا حرف من را گفتی وانها باهم دعواکردند و با هم دیگر قهر شدند. یک هفته گذشت تا اینکه باهم اشتی کردند.وباز هم مثل قبل خیلی همدیگر را دوست دارند..
نویسنده : روزی مردی به خانه بهلول رفت واز اوخواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول آن مرد را می شناخت و می دانست که امانت دار خوبی نیست پس کمی فکر کرد و گفت حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام واگر نه حتما آن را به تو می دادم مرد باتعجب گفت مگر می شود روی طناب عرزن پهن کرد بهلول گفت برای آن که طناب را به تو ندهم همین بهانه کافی است.
نویسنده :به لقمان گفته اند از چه کسی ادب یاد گرفته ای ؟گفت از بی ادبان هر کاری که آنها می کردند و من آن را زشت میدانستم و از آن پر هیز میکردم.
نویسنده : معصومه سلیمان وند : بعد از یک میهمانی ظرف ها در آشپزخانه درباره آداب غذا خوردن، مهمان در حال صحبت بودند که یک دفعه مادر خانواده آمد و گفت:چه کاری انجام می دهید؟ ظرف ها تک به تک می گفتند: که یکی هی با قاشق می کوبید به سرو صورت من،یکی می گفت:هی من را در آب غرق می کردند و این بود که مادر خانواده از شنیدن حرف های آنها خسته شد.ماشین ظرفشویی را روشن کرد و ظرف ها را در آن گذاشت ظرف ها همه با هم گفتند: الان همگی با هم در آب و کف غرق میشویم..
فرهان : روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم.
نویسنده : روزی حاکم دوتا از آشپز های شهر را استخدام کرد وقرار شدکه برای حاکم آش بپزند آشپز اول در آش نمک فراوان ریخت ودومین آشپز هم به آش نمک اضافه کرد و آش بسیار شور شد….
آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بینمک.
ناشناس : به لقمان گفته اند به اندازه چه کسی علم یاد گرفتی؟گفت از بی ادبان هر کاری که آنها می کردند ومن آن رازشت میدانست از آن پرهیز کردم.
نویسنده :مهدی کاظمی اندانی: به لقمان گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان.
ناشناس : روزی دونفر بسیار می*وزیدند یکی دیگری را نصیحت کرد که انقدر ن*وز بدبخت میمیری ها.
محمد پارسا رحمانی :
حاکمی رابر می دهند که درختی عجیب در هندوستان است که اگر کسی میوه ی آن را بخوردهرگز پیر نمی شود حاکم یکی از نزدیکان خود را برای یافتن چنین درختی ،به سوی هندوستان، روانه میکند .آن شخص،پس از جستجوی بسیار به نتیجه ای نمیرسد
و بارک در این باره گفت و گو میکند تمسخر وتعجب،😅😅😅روبه رو میشود.سرانجام ،ناامیدمشود وقصد بازگشت میکند،اما پیش از اینکه بار سفر ببندد بادانشمندی روبه رو می شود باشگاهی از اواسط میشنود:این درختی که تومیگویی وبه دنبال آن هستی،همان ((درخت علم ))است..😮😮😮.
نویسنده :دو دوست در راه سفر به مشاجره پرداختند و یکی به صورت دیگری سیلی زد .مرد سیلی خورده روی شن های بیابان نوشت (امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ).سپس مرد سیلی خورده در برکه ای افتاد و دوستش نجاتش داد.این بار بر صخره حک کرد (امروز بهترین دوستم مرا نجات داد).دوستش علت را پرسید و او گفت:(بدی تو را بر شن نوشتم تا باد آن را ببرد و خوبی ات را بر صخره تا بماند..