بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد حکایت نگاری صفحه 66 نگارش هشتم
نویسنده
در سرزمینی یک پادشاه مهربان و دلسوز زندگی میکرد. او به آبادی سرزمینش می اندیشید و به حرف های مردم گوش میداد و خواسته های آنها را در حد توان فراهم می کرد . روزی از روزها بر اثر حادثه ای دو گوش پادشاه کر شد و چیزی نمیشنید، برای درمان طبیبان زیادی را به پیش خود فرا خواند ولی هیچ دارویی بر ناشنوایی او اثر نمی کرد . پادشاه بسیار ناراحت و ناامید شده بود و با خود می گفت من با این دو گوش که هیچ صدایی را نمی شنود چگونه سرزمین خود را آباد کنم ، چگونه مشکلات مردم را برطرف کنم، چگونه به زندگی خود ادامه بدهم. چند روز بعد فردی که میخواست به نزد حاکم برود تا مشکل خود را برطرف کند شنید که او سرشکسته و ناامید شده است . پیش پادشاه رفت و با نوشتن و اشاره حرف خود را بیان کرد . او گفت: ای پادشاه شما یکی از نعمت هایی که خداوند بلند مرتبه به شما داده است را از دست داده اید . شما از نعمت های دیگر غافل شده اید!!ایزد بر تو هر آنچه داده بدان هست نعمتیدر هر چه از تو ستانده هست حکمتیشکر نعمت به جای آر هر زمان تو شیختا آن زمان که زمین مانده و هست خلقتی(علیرضا قاسمی)پادشاه با خود فکر کرد و گفت :درست است ، راست میگویی من از نعمت های دیگر غافل شده امخدایا شکرت میکنم به خاطر نداشته هایم ، که اگر داشتم ارزششان را نمی دانستم ، شکرت میکنم به خاطر هیچ چیز و همه چیز
نویسنده
در روزگارن قدیم در یکی از سرزمین های دور حاکمی زندگی میکرد که ناخودآگاه دو گوشش ناشنوا شد او هرکاری کرد تا بتواند دوباره بشنود از داروهای مختلف تا پزشک های مجرب اما هیچ کدام فایده ای نداشت از آنجا که این حاکم بسیار دلسوز و مهربان بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد دیگر نمیتوانست به درد ودل های آنان گوش فراخواند واز مساله بسیار اندوهگین بود روزی مرد دانایی خواستار دیدار با وی شد و به او گفت ای پادشاه چرا ناراحتيد شما فقط یکی از حواس خود را از دست داده اید بقیه حواس شما که سالمند شما میتوانید بويسيد بخوانید و…. پادشاه خوشحال گرديدد و گفت آری تو راست میگویی من ازاین همه نعمات بزرگ خداوند بی خبر بوده ام
Mubinw
باو من هر وق مینویسم ع اینترنت دبیر مفمه😐🍫
.....S
حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم 《جمان》نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم 》
ناشناس
حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم 《جمان》نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم 》
صفحه ۶۶ کتاب نگارش هشتم بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد حکایت نگاری انشا پایه و کلاس هشتم درس 5 به نثر امروزی و ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.
متن حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد
حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد مداوای طبیبان هم اثری نکرد حاکم از این پیش آمد که باعث شد او دیگر صدای هیچ مظلومی را نشنود بسیار ناراحت بود و نمیدانست چه کند روزی شخص دانا این از دست رفت و با اشاره به کمک نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستید شما یکی از اعضای خود را از دست داده اید خداوند به شما حس دیگری هم داده است که سالمند آنها را بکار بگیر ها کمک می اندیشید و گفت هر راست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بودم.
بازنویسی حکایت صفحه 66 نگارش هشتم
روزی پادشاهی گوش هایش ناشنوا شد. و پزشکان نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه به علت اینکه ناشنوا شده و نمیتواند سخنان مردم مظلوم را بشنود بسیار ناراحت بود و نمیدانست چه کاری انجام دهد. یک روز شخصی باخرد به ملاقات پادشاه رفت و به کمک زبان اشاره و نوشتن حرف هایش بر روی کاغذ به پادشاه گفت:درست است که شما حس شنوایی خود را از دست داده اید اما حواس دیگر شما ( بینایی٬بویایی…) سالم هستند و شما میتوانید از آنها کمک بگیرید. پادشاه فکر کرد و گفت: درست میگویی من به یاد سایر نعمت هایی که دارم نبودم.
بازنویسی حاکمی دو گوشش ناشنوا شد گام به گام
حاکمی دو گوشش کر شد درمان دکترا هم هیچ تاثیری نداشت. حکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از آدم مظلومی را نشنود خیلی ناراحت بود و نمیدانست چه کار کند روزی یک آدم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی ؟ شما فقط یکی از حس های خود را از دست داده خداوند به شما حساب دیگری هم داده است که سالمند از آنها استفاده کنید تا کم کمی فکر کرد و گفت ای مرد دانه حرف درستی میگویی من از این نعمت های دیگر خود غافل بودم یا به نعمت های دیگر خود بی توجه بودم.
بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد به نثر ساده
در زمان های قدیم در یکی از سرزمین ها فرمانروای خوب و دلسوزی می زیست. آن پادشاه همیشه صدای مظلوم را می شنید و به مستضعفین کمک میکرد و از نظر معیشتی به مردم بسیار کمک می کرد.به خاطر این کارهای پادشاه این سرزمین به سرزمین خوبی ها نام گرفته بود بسیاری از مردم به داشتن همچین فرمانروایی افتخار میکردند.
در یکی از روزهای عادی مردم مظلومی که برای احقاق حق خود به پیش پادشاه آمده بودند درخواستی از پادشاه کردند ولی پادشاه متوجه شد که دیگر هیچ صدایی نمی شنود و قدرت شنوایی خود را از دست داده است. حدود پس از یک سال طبیب ها و دکترهای زیادی برای درمان فرمانروا تلاش کردند ولی نتوانستند حس شنوایی پادشاه را برگردانند به خاطر همین پادشاه بسیار ناراحت و غمگین شده بود. در یکی از روزها در کنار این فرمانروایی یک حکیمی میگذشت که ماجرای پادشاه را فهمید و به پیش پادشاه رفت حکیم پس از فهمیدن مشکل فرمانروا به فرمانروا خواندن و نوشتن یاد داد و به او فهماند که شما می توانید با حرکات اشاره با مردم ارتباط برقرار کنیم و یا با نوشتن می توانید درد های مردم را بفهمی و به پادشاه یادآوری کرد که شما نعمت های دیگری نیز دارید که از داشتن آنها بی خبرید و غافل هستید. از آن پس پادشاه بسیار خوشحال شد و حمید که چگونه می تواند دوباره به مردم کمک کند پادشاه نیز به آن حکیم پاداش خوبی داد تا بتواند تا آخر زندگی خود به دیگران نیازی نداشته باشد.
جواب دانش آموزان در نظرات پایین سایت
پریچهر : پس از صدای طبل محکمی که توسط محافظانش از پشت سر به گوشش رسید ، دیگر توانایی شنیدن هیچ چیز را نداشته و حس میکرد کلا از تمامی نعمت ها محروم شده و مرگش ، بهتر از زندگی اش به این حالت خواهد بود ، زیرا دیگر نه میتوانست صدای مظلومان را شنیده و نه میتوانست دیگر به درستی بر شهر حکومت کند و با ناراحتی بسیار ، همیشه در کنجی نشسته و راه حلی برای مشکلش پیدت نمی کرد .
در یکی از روز ها ، یکی از داناهای محل نزد پادشاه آمده و بر کاغذی که در دست داشت نوشت : ای سرورم ، چرا غمگین هستید ؟ شما تنها یک حس خود را از دست داده اید. اما حس های دیگری نیز خداوند در وجود شما قرار داده است که می توانند دست به دست هم داده و شما را به انسان ثابق برگردانند .
حاکم با کمی اندیشیدن در حرف مرد دانا ، به این موضوع پی برده و و رو به او گفت ، حق با تو است ، من به یک نعمت زوم شده و از دیگر نعمت ها غافل شده و قدر باقی توانایی ها و حس هایی که خداوند در وجودم قرار داده را ندانستم .
مهدی : حاکمی دوگوش داشت که براثرحادثه ای کرشد. حاکم تمام پزشکان شهر را صداکردولی هیچ فایده ای نداشت چون که دیگرکرشده بودو دیگر نمیتوانست صدای مردمان فقیر رابشنود و به همین خاطر بسیار از این موضوع ناراحت شد و نمی دانست راه چاره چیست ، تااینکه مرد دانایی نزد حاکم آمد و با اشاره به اوگفت درست است که توکر شده ای اما هنوز چشم، پا و دست داری پس به زندگی ات امیدوار باش و از نعمت های خدا غافل مشو.
متین : روزی روزگاری در یکی از شهر ها پادشاهی بود که به مردمان فقیر کمک میکرد یک روز که از خواب بلند شد و رفت که به فقرا کمک کند فهمید که دیگر هیچ صدایی را نمی شنود و طبیب ها را فرا خواندند تا پادشاه را درمان کننداما طبیبان هر چه تلاش کردند نتوانستند پادشاه را معالجه کنند تا اینکه شخص دانایی از آن شهر می گذشت و حال پادشاه را که فهمید رفت به پیش پادشاه و خواندن و نوشتن را به پادشاه آموخت و به پادشاه گفت فقط یکی از حس های خود را از دست داده ای خداوند به شما حواس دیگری هم داده که میتوانی با کمک آنها به فقیران کمک کنی پادشاه کمی فکر کرد و گفت آری تو درست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بوده ام.
نویسنده : روزی مرد خردمندی داشت به شهری زیبا که حکومت دلسوزی نسبت به مظلومان بود رفت مرد خردمند داشت در خیابان شهر قدم میزد که صحبت های مردم را شنید که میگفتن و می گریستنند از انها پرسید چه شده است انان گفتند حاکممان کرشده است مرد خردمند رفت دم در دروازه قصر و با سختی وارد قصر شد پیش حاکم حاضر شد و با اشاره و ونوشتن به حاکم فهماند چرا ناراحت هستیدحاکم گفت از این ناراحت هستم که دیگر صدای مردمان مظلوم را نمیشنوم ودیگر نمیتوانم به انها کمک کنم مرد خردمند گفت شما نعمت های دیگری هم دارید که خداوند به شما عطا کرده شما می توانید ببینید و نعمت های زیاد دیگری حاکم در این هنگام به فکر فرو رفت.
نویسنده : روزی پادشاهی در یک شهر بزرگ از جمیعت گوش هایش شنوایی اش را ازدست داد او آنقدر زحمت کشید که شنوایی رابه دست بیاورد که به صدا فقیران رابشنود ولی نتوانست بعد از چند سال دوستش برای او رو کاغذ نوشت کهتو توام حس هایت را از دست ندادید.
نویسنده : در روزگارن قدیم در یکی از سرزمین های دور حاکمی زندگی میکرد که ناخودآگاه دو گوشش ناشنوا شد او هرکاری کرد تا بتواند دوباره بشنود از داروهای مختلف تا پزشک های مجرب اما هیچ کدام فایده ای نداشت از آنجا که این حاکم بسیار دلسوز و مهربان بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد دیگر نمیتوانست به درد ودل های آنان گوش فراخواند واز مساله بسیار اندوهگین بود روزی مرد دانایی خواستار دیدار با وی شد و به او گفت ای پادشاه چرا ناراحتيد شما فقط یکی از حواس خود را از دست داده اید بقیه حواس شما که سالمند شما میتوانید بويسيد بخوانید و…. پادشاه خوشحال گرديدد و گفت آری تو راست میگویی من ازاین همه نعمات بزرگ خداوند بی خبر بوده ام.
ناشناس : تو فعلا املای خودتو درست کن بعد بگو
غلت غ =غلط ص.
ناشناس : حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم 《جمان》نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.
هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم》.
منتظر شما هستیم …
عالی👌
عالی
یه سوال مگه پادشاه ناشنوا نبود،پس نوری حرف های اون مرد رو شنید😂🤔
عالی بود دستتون طلا
😊👏👏
Ok
حاکمی دو گوشش کر بود رفت دکتر خوب شد تمام 😐 همینه که هست
😍😍😍😍😍😍
دارم تغییرش میدم ...
صلوات ...
یکی بهتر و کوتاه تر جواب بده
معلم میفهمه ناموصن😑
عاقا مـو اصن باتون مخالفم
وتونم هیچ ربطی ناره
گم ووین👆🏻😬
باز نویسی : دو گوش ناشنوا
یکی بو یکی نبود . سلطان اسماعیل حاکم یک شهر بود . مدت ها بود که به خاطر حمله عصبی که از مرگ پسرش ، به او وارد شده بود گوش هایش ناشنوا شده بود ونمی توانست صدای نارضایتی های مردم را بشنود . او از این بابت ناراحت بود که نمی توانست چیزی بشنود . همسر و خدمتگزاران سلطان اسماعیل هر طبیبی که برای او می آوردند ؛ نمی توانستن دارویی برای بهبودی او تجویز کنند . یکی از روز ها یک پیرمردی نزد سلطان اسماعیل آمده بود. وقتی با ناراحتی داشت نارضایتی هایش رابه سلطان می گفت :《 سلطان اسماعیل بعد از چند دقيقه شروع به گریه کردن چون نمی توانست صحبت های پیرمردرابشنود 》 تا به سوال های پیرمرد جواب دهد وزیر سلطان اسماعیل آمد. وگفت :《 سلطان اسماعیل کمی کسالت دارد ونمی تواند به سوال های شما گوش کند . پیرمرد گفت : کسالتش چیست؟ .بگید شاید من بتوانم کاری برایش بکنم تا بیماری سلطان برطرف شود . وزیر به پیرمرد گفت : چیزی نیس او نمی تواند چیزی بشنود ، پیرمرد ناراحت شد وگفت مگر می شود چننین بیماری را درمان نکن . وزیر گفت هر طبیبی میآوریم نمی تواند بیماری سلطان اسماعیل را خوب کن. پیرمرد کمی فکر کردو گفت من کسی را میشناسم که می تواند بیماری سلطان اسماعیل را درمان کند . وزیر به خدمتگزاران گفت بیاید با پیرمرد بروید طبیب را بیارید تا او شاید بیماری سلطان اسماعیل رادرمان کند . بعد از چند دقیقه پیرمرد طبیب را نزد سلطان آورد .طبیب دارویی برای ناشنوایی سلطان اسماعیل تجویز کرد .طبیب به سلطان گفت : چند بار دارو را بوخور تا ناشنوایی بر طرف شود . دارو روی سلطان اسماعیل عصر کرده بود . وسلطان دیگر می توانس بشنود . سلطان خیلی خوشحال بود که می تواند دیگر بشنود . از پیرمرد تشکر و قدر دانی کرد .
سلام مرسی دستتون درد نکنه
بد نبود...
یکی از متن ها خیلی غلط املایی داره😕
عالی
یک روز یک حاکمی تو دستشویی اینقدر زور زد کر شد خخخخ
حساب نه حواس
خوب بود 🙂
خیلی عالی،عالی
عالییییی خیلییی عالی مرسی از همه گی حیف کسی که موافق نباشه با حرفم😅👌🏻👌🏻
عالیه
خیلی خیلی خوبه
~♡~
حتت
خیلی خوب بود مرس از مطالبتون دمتون گرم
عالیه
خوب بود دست نویسنده درد نکنه
عالیههههههه❤ حرف نداره😯 ممنون از بازنویسی🙏
😑
خوب بود ، متشکرم
خیلی عالی بود😍😍
عالی بود واقعا 👌👌
عالی بود .خودمم کمی تغیرش دادم و ٢٠ شدم
چرا سریع میرید اصل ماجراع رو میگید
متین : روزی روزگاری در یکی از شهر ها پادشاهی بود که به مردمان فقیر کمک میکرد یک روز که از خواب بلند شد و رفت که به فقرا کمک کند فهمید که دیگر هیچ صدایی را نمی شنود و طبیب ها را فرا خواندند تا پادشاه را درمان کننداما طبیبان هر چه تلاش کردند نتوانستند پادشاه را معالجه کنند تا اینکه شخص دانایی از آن شهر می گذشت و حال پادشاه را که فهمید رفت به پیش پادشاه و خواندن و نوشتن را به پادشاه آموخت و به پادشاه گفت فقط یکی از حس های خود را از دست داده ای خداوند به شما حواس دیگری هم داده که میتوانی با کمک آنها به فقیران کمک کنی پادشاه کمی فکر کرد و گفت آری تو درست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بوده ام
مرسی خوب بود.
خوب بود🙂🙂
خوب بود ممنون
عالی بودن ممنون
نفس : ممنون خیلی استفاده کردم
خوب بود 👏👹🙋🙋🙌 چرا انقدر کم ؟
ببخشید کدوم بقیه؟
بیست بدون دو
در روزگارن قدیم در یکی از سرزمین های دور حاکمی زندگی میکرد که ناخودآگاه دو گوشش ناشنوا شد او هرکاری کرد تا بتواند دوباره بشنود از داروهای مختلف تا پزشک های مجرب اما هیچ کدام فایده ای نداشت از آنجا که این حاکم بسیار دلسوز و مهربان بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد دیگر نمیتوانست به درد ودل های آنان گوش فراخواند واز مساله بسیار اندوهگین بود روزی مرد دانایی خواستار دیدار با وی شد و به او گفت ای پادشاه چرا ناراحتيد شما فقط یکی از حواس خود را از دست داده اید بقیه حواس شما که سالمند شما میتوانید بويسيد بخوانید و…. پادشاه خوشحال گرديدد و گفت آری تو راست میگویی من ازاین همه نعمات بزرگ خداوند بی خبر بوده ام
عالی بود بهم 10 داد تا تجدید نشم
زارت
بسیار عالی بود😙🥰🤗☺️🤪😲
کارم رو را انداخت واقا ممنون عالی بود🙂🙂😗
خوب بود
عالی بود ممنون
خیلی خوب بود به کارم اومد 😘
واقعا عالی بود ممنون👍👍👍👍
واقعا عالی بود مرسی
لایک میکنم عالی هست
خیلی بلنده انشا
کار را به انداز بود✨🙏
جواب نگارش با مقدمه و نتیجه گیری وبدنه
ممنون واقعا عالیییی بود❤😏😍
عالیه .. واقعا دستتون درد نکنه
خوب بود خسته نباشید
ممنونم خیلی انشا های خوبی بود😉
خیلی خوب بود من بیست گرفتم
در سرزمینی یک پادشاه مهربان و دلسوز زندگی میکرد. او به آبادی سرزمینش می اندیشید و به حرف های مردم گوش میداد و خواسته های آنها را در حد توان فراهم می کرد . روزی از روزها بر اثر حادثه ای دو گوش پادشاه کر شد و چیزی نمیشنید، برای درمان طبیبان زیادی را به پیش خود فرا خواند ولی هیچ دارویی بر ناشنوایی او اثر نمی کرد . پادشاه بسیار ناراحت و ناامید شده بود و با خود می گفت من با این دو گوش که هیچ صدایی را نمی شنود چگونه سرزمین خود را آباد کنم ، چگونه مشکلات مردم را برطرف کنم، چگونه به زندگی خود ادامه بدهم. چند روز بعد فردی که میخواست به نزد حاکم برود تا مشکل خود را برطرف کند شنید که او سرشکسته و ناامید شده است . پیش پادشاه رفت و با نوشتن و اشاره حرف خود را بیان کرد . او گفت: ای پادشاه شما یکی از نعمت هایی که خداوند بلند مرتبه به شما داده است را از دست داده اید . شما از نعمت های دیگر غافل شده اید!!ایزد بر تو هر آنچه داده بدان هست نعمتیدر هر چه از تو ستانده هست حکمتیشکر نعمت به جای آر هر زمان تو شیختا آن زمان که زمین مانده و هست خلقتی(علیرضا قاسمی)پادشاه با خود فکر کرد و گفت :درست است ، راست میگویی من از نعمت های دیگر غافل شده امخدایا شکرت میکنم به خاطر نداشته هایم ، که اگر داشتم ارزششان را نمی دانستم ، شکرت میکنم به خاطر هیچ چیز و همه چیز
من معلمم میفهمه نتونستم استفاده کنم😔😑
🤔
خیلی عالیه💖💖
خوب است
حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم 《جمان》نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم 》
ممنون عالی🤍💜
ممنون خیلی قشنگ بود
خوب
در زمان های قدیم حاکمی زندگی می کرد که به مردمان و مظلومان کمک می کردیکی از روز ها حاکم دیگر گوش هایش نمی شنویددرمان های پزشکان آن زمان هم تأثیری نداشتحاکم از این پیشامد بسیار ناراحت شد که دیگر نمی تواند سخنان هیچ مظلومی رو بشنود و نمی دانست چه کندروزی دانایی به نزد حاکم رفت و با اشاره و نوشتن توانست به او بگوید : ای سلطان چرا ناراحت هستید؟ شما یکی از حس های خود را از دست داده ای ولی خداوند به شما حواس های دیگر داده است که سالم اند ، آن ها رو یه کار بگیرحتما کمی فکر کرد و گفت : ای حکیم، تو راست می گویی من از دیگر نعمت های خدا غافل بوده ام
ممنونم مرسی دمتون گرم
در زمان های قدیم در یکی از سرزمین ها فرمانروای خوب و دلسوزی می زیست. آن پادشاه همیشه صدای مظلوم را می شنید و به مستضعفین کمک می کرد و از نظر معیشتی به مردم بسیار کمک می کرد.به خاطر این کارهای پادشاه این سرزمین به سرزمین خوبی ها نام گرفته بود بسیاری از مردم به داشتن همچین فرمانروایی افتخار می کردند.
عالط دستتون درد نکنه.
در روزی از روز ها حاکمی هر دو گوشش ناشنوا شد و دیگر نمی توانست بشنود او از این بابت خیلی ناراحت بود برای همین پیش دکتر رفت اما دکتر نتوانست ناشنوایی او را درمان کند و حاکم هم خیلی ناراحت شد از اینکه دیگر نمی توانست صدای مردم مظلوم خود را بشنود .اما روزی مردی از این موضوع با خبر شد و به نزد حکیم رفت او توانست با نوشتن و با اشاره کردن به چیز های دیگر به حاکم بفهماند که می خواهد چه بگوید مرد دانا به حاکم گفته بود که ای سلطان چرا غمگین هستید شما که فقط یک حس رو از دست داده اید خداوند به شما پنج تا حواس داده است اما شما از هیچ یک از این حواس هایی که سالم است استفاده نمی کنیدحاکم کمی با خود فکر کردو گفت راست می گویی من از نعمت های دیگر غافل بودم
محمدرضا:روزی از روزها حاکمی دو گوشش ناشنوا شد و دیگر نتوانست هیچ چیزی را بشنود رفت پیش دکتر اما دکتر هم کاری نتوانست به کند حاکم خیلی ناراحت شد از اینکه دیگر نمی توانست صدای مردم مظلوم کشورش را بشنود غمگین شد خبر به گوش مردی دانا رسید و تصمیم گرفت که برود پیش حاکم همین کار را هم کرد. وقتی که به حاکم رسید با اشاره و با نوشتن به چیز با ارزشی اشاره کرد ، این هم این بود که:ای سلطان چرا این قدر غمگین هستید ؟ خداوند به شما پنج تا حس داده است اما شما فقط یکی از این حس ها رو از دست داده اید پس بلند شوید و چاره ای برای کار خود بی اندیشید .حاکم کمی فکر کرد و گفت شما راست می گویید ، من از نعمت های دیگر غافل بودم . پایانمحمدرضا
عالی بود
عالی بود ولی من تغیر دادم
واقعا عالیه مرسی
روزی روزگاری عمو قنبر که به مردم روستا کمک میکرد و مردم روستا او را حاکم صدا میزدند روزی گوش هایش ناشنوا شد و دیگر نمیتوانست بشنود هرچه دکتر آوردند فایده ای نداشت و او از اینکه گوش هایش ناشنوا بود غصه داشت روزی یک شخصی بنام غضفر از آنجا میگذشت شنید که میگویند عمو قنبر یا همان حاکم روستا گوش هایش ناشنوا شده این مرد خوب پیش او رفت و به او با نوشتن گفت که تو نعمت های زیادی خدا به تو داده است که میتوانی از آنها استفاده کنیحسنی زاده
ممنون🙏 خوب بود
عالی و کم هست وقت کم میگیرع
عالیه
خوب بود 😀
عالییییی😁❤️
خیلی عالیه ممنون ☺
خوب بود:|
البته خیلی به درد بخور بود
بدکی نبودمیتونست بهتر باشهحکایته با متن کتاب یخورده داشتاما اوکی بود🙌🏻دست مرسی
عالیه
هق😐😂
سپاس خوب بود 🌷❤
خیلی عالی بود .مچکرم
خوب بود اما من خودم مینویسم چون دبیرمون میفهمه🐣🌈
خیلی خوبه …… عالی بود
عالی
عالی بود ممنون
جالب بودن 👏👏
مطالب مفیدیست ولی اگر از اینجا رایت بروم معلم میفهمد ولی حال در کل رحمت مکشین دمتون
عالی بوداما به علت معلم عجیب که دارم شکست خوردم و یک بیست خوشگل بدونه2 گرفتم
عالی بود واقعا
ممنون خیلی خوب بود ازش استفاده کردیم خسته نباشید 🙏🌹🌹🌺
عالی 🏅🏅
عالی بودی
حاکم
ببخشید من یه سوالب داشتم برای حکایت نگاری مقدمه و سه بند میانی و ….میخواد؟
مرسی واقعا خوب بود👍🤗