چند شیء انتخاب کنید و ویژگی های انسانی به آنها نسبت دهید و داستانی کوتاه بسازید صفحه 94 کتاب فارسی ششم دبستان
۱۳۸۸
ماهی و دریا =دریا به ماهی گفت اگر من نبودم ماهیگیر ها جهت خوشحالی خودشون تو را صید نمیکردن .ماهی گفت اگر تو نبودی من و خانواده م زنده نبودیم .نتیجه=بعضی چیز ها مکمل هم هستند و باید باهم باشن اگر نباشن از بین میروند
ناشناس😉
عاااااالی بود فقط اگه متن ها بیشتر بودند بهتر میشد چون وقتی این متن ها رو بنویسیم خط های کمتری رو میگیرند 😀
ولی بازم ممنون🤞🏻
کریمی
خیلی خوب بود
بهار ظریفی
در غروب یک روز در مزرعه ای چند درخت کاج و چند نوع گل های رنگ و رنگ رشد کرده بودند و یکی از ان گل های مزرعه از همه ی گل ها بد جنس تر بود به درخت کاج پیر گفت ن از هم قشنگ تر و هم خوشبو تر و دلپسند تر هستم ولی تو یک درخت پیر زشت به درد نخور هستی و هیچ کدام از نکات خوب من رو نداری درخت گفت من هم یک روزی هم قشنگ و هم دلنشین بودم الان هم عمر خودم رو کردم و مردم از من استفادهای کافی را کرده اند اما اگر روزی گرد باد یا طوفانی بیاید زیبایی به دردت نمی خورد ان ها تورا از بین می برند ولی من هرچه قدر هم که زشت و به درد نخور باشم ولی ریشه هایم از تو قوی تر است و مرا نمی تواند نابود کند و درخت گل را قانع کرد و گل هم از درخت عذر خواهی کرد و با هم دوست شدند
مارال
من نمیفهمم چیزی بهتر به انسان تشبیه بدادین بهتر بود 😒
صفحه ۹۴ کتاب فارسی ششم دبستان کارگاه درس پژوهی چند شیء انتخاب کنید و ویژگی های انسانی به آنها نسبت دهید و داستانی کوتاه بسازید از سایت نکس لود دریافت کنید.
منتسب کردن ویژگی های اشخاص به چند شی
بسیاری از دانشآموزان دنبال جواب این سوال است که با عنوان چند شی انتخاب کنید و ویژگی های انسانی را به آنها نسبت دهید و داستانی مطرح شده است اما اگر ببینیم این پست بازدید مورد نظر را دریافت میکنند به زودی و قطعاً این مطلب را تکمیل خواهیم کرد و از شما عزیزان درخواست میکنیم که در نظرات پایین سایت ما را بی نصیب نگذارند و کمک کنند که در سریع ترین زمان ممکن این مطلب در تکمیل کنیم و اگر میتوانید بگویید که کجا این سوال را دیده اید.
جواب بچه ها در نظرات پایین همین صفحه
نویسنده : گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد ! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
مائده : میز دوستم بود !همراه همیشگی ام ،وفادارترین دوستم که چون مادری مهربان از من محافظت میکرد و همیشه همراهم بود. روزی که دانش اموزان جدید آمده بودند، خیلی عذاب کشیدیم چون با غلط گیر روی ما نقاشی میکشیدند و غلط گیر با ناراحتی به ما چشم می دوخت و میگفت دست من نیست از شما عذر خواهی میکنم!ساعتی بعد با خط کش به جان ما افتادند و خط کش بیچاره هم شرمنده بود و چشمانش را باز نمیکرد . ساعت بعد شاهد شدت زباله های بیچاره ای شدیم که دوست داشتند پیش دوستشان، سطل زباله بروند و اما حال توی جامیز جاساز شده بودند، چقد بد است اهمیت ندادن به ما، اینکه جان داریم و زنده ایم.
نویسنده : آهویی بودم در جنگل شاد و خرم زندگی ام را میکردم روزی مردی خشمگین و اسلحه به دست به جنگل آمد که خواست مرا شکار کند من تا هد توانم دویدم ولی ناگهان مرا با تیر زد و کشت مرا کشان کشان به کلبه ی چوبی اش در جنگل برد و چاقوی تیزش را در آورد و پوست مرا کند و خودش با پوست من تابلویی درست کرد و به مغازه ای زیبا برد که همنوعای خودم را می دیدم آن مرد خشمگین مرا به آن مرد داد آن مرد هم مرا بالاتر از همه در لیترینی که همنوعای خودم بودند گذاشت و من خیلی خوشحال شدم که مرا بالاتر از همه گذاشت و به خودم میبالیدم مردم رد میشدند و مرا نگاه میکردند و قیمت من را نگاه میکردند و تعجب میکردند روزی مردی ثروتمند آمد و پولی زیادی داد و مرا خرید و به خانه اش برد و برای همیشه من را به دیوار خانه اش وصل کرد.
ناشناس : مغز انسان مثل گردو است زنجبیل کامل شبیه معده انسان است گوش انسان مانند قارچی که از وسط نصف شده و لوبیا قرمز مانند کلیه جواب سوال خیلی راحته.
نویسنده : یک پاکن در مدرسه جامانده بود او میترسید و گریه میکرد.
نویسنده : دو دوست صمیمی بودند یک بچه خرگوش و یک بچه آهو. بچه خرگوش عاقل بود اما بچه آهو بازیگوش بود. آن دو در جنگل داشتند بازی می کردند شکارچی ها در وسط جنگل دام گذاشته بودند تا حیوانی به طمع خوراکی به دام بیفتد بچه آهو خیلی گرسنه بود و به طرف دام رفت و پایش در آن گیر کرد اما بچه خرگوش هر چه خواست آن را نجات بدهد نشد رفت و به پدر بچه آهو خبر داد. پدر بچه آهو و بچه خرگوش دویدند تا به بچه آهو رسیدند پدر بچه آهو خیلی شجاع بود رفتند و بچه آهو را نجات دادند و آنها به خوشی در کنار هم زندگی کردند.
آسیه : روزی بود روز گاری انبه وزیتون کنار هم بودند وبر یکی از شاخه های انبه تاب بسته بودند زیتون به انبه گفت چون تو شاخه های بلندی داری وخیلی بزرگ هستی برشاخه های تو تاب بسته اند ومن که کوچک هستم و شاخه هایم کوچک است وروی شاخه های من تاب نبسته اند.
نویسنده بید : روزی ۴ لاستیک باهم زندگی میکردند .۱: چرا ما تا به حال همدیگر را بغل نکردیم؟ ۲: چون اگر کنار هم بودیم باعث نا تعادلی ماشین و خرابی یکدیگر می شدیم. ۱: اما باید همه تلاش کنند تا به خواسته هایشان برسند. ۲: بله. اما اگر تو اراده کردی می توانی خودرا به خرابی بزنی و دیگر حرکت نکنی و صاحب ماشین می بیند تو خرابی تو را عوض میکند و تو میتوانی ما را برای یک لحظه ببینی اما یادت باشد ما باهم خانواده ایم بارفتن تو یکی دیگر جای گزین تو خواهد شد و ما باهم خانواده نخواهیم بود آیا دیدن یک لحظه ی ما ارزش از دست دادن خانواده ات را دارد؟؟
نویسنده : یک مداد نوکش شکسته بود وخیلی ناراحت بود و گریه می کرد ساعتی بعد مداد تراش امدو گفت:چی شده ؟مداد گفت:نوک من شکسته تراش گفت : بیا تا من نوکت را بتراشم مداد گفت راست میگویی. تراش گفت :بله. مداد رفت و نوکش را تراشیدوخیلی خوشحال شد.
ترنم : روزی از روز ها در یک مزرعه باد بهاری از طرف مرغزار می وزید و به طرف یک درخت می رفت وقتی از درخت رد شد یک کدویی را دید که از روی درخت پایین افتاده است باد خیلی غمگین شد و به طرف کدو رفت و کدو را با انرژی که داشت به طرف درخت برد بعد به ابر گفت تا ببارد تا کدو را بیدارش کند ابر بارید و کم کم کدو بیدار شد و باد را دید و از او تشکر کرد و گفت ممنون از تو ای باد و ای ابر شما با همکاری هم به من کمک کردید تا از خواب مرگ بیدار شوم و بعد ابر و باد به کدو گفتند قابلی نداشت وظیفه ی ما بود.
نویسنده : یک پتو باا یک لحاف صحبت میکرد پتو به لحاف میگفت که من باهوش تر از توهستم لحاف گفت هرچه باشد ما اقوامیم و هر کسی عیب های خودش را دارد وهیچ انسانی بی عیب نیست.
نویسنده : روزی روزگاری دو دوست به مدرسه می رفتند اسم یکی از انها مریم و اسم دیگری فاطمه بود در راه که داشتند به مدرسه میرفتند خوراکی های مریم افتادند روی زمین چون زیپ کیفش را نبسته بود و آنها حواستشان نبود وبه مدرسه رفتند مریم در کیف خود را باز کرد که خوراکی هایش را بخورد دید که که خوراکی در کیف اونیست وبا خود فکر کرد که که خوراکی هایش کجا افتاده اند وبه چه دلیل یادش آمد که زیپ کیفش را نبسته بود و دوستش فاطما خوراکی هایش را با او تقسیم کرد و باهم خوردند.
خیلی خوب بود
♥
در غروب یک روز در مزرعه ای چند درخت کاج و چند نوع گل های رنگ و رنگ رشد کرده بودند و یکی از ان گل های مزرعه از همه ی گل ها بد جنس تر بود به درخت کاج پیر گفت ن از هم قشنگ تر و هم خوشبو تر و دلپسند تر هستم ولی تو یک درخت پیر زشت به درد نخور هستی و هیچ کدام از نکات خوب من رو نداری درخت گفت من هم یک روزی هم قشنگ و هم دلنشین بودم الان هم عمر خودم رو کردم و مردم از من استفادهای کافی را کرده اند اما اگر روزی گرد باد یا طوفانی بیاید زیبایی به دردت نمی خورد ان ها تورا از بین می برند ولی من هرچه قدر هم که زشت و به درد نخور باشم ولی ریشه هایم از تو قوی تر است و مرا نمی تواند نابود کند و درخت گل را قانع کرد و گل هم از درخت عذر خواهی کرد و با هم دوست شدند
خوب بود
عااالی
سلام از همکاران عزیز خوب هستین ممنون از این همه کار و وقت هاتون برای ما دانش اموزان میگذارید ممنون از همه شما عزیزن🥰💛🧡❤🙏🙏🙏
ماهی و دریا =دریا به ماهی گفت اگر من نبودم ماهیگیر ها جهت خوشحالی خودشون تو را صید نمیکردن .ماهی گفت اگر تو نبودی من و خانواده م زنده نبودیم .نتیجه=بعضی چیز ها مکمل هم هستند و باید باهم باشن اگر نباشن از بین میروند
عاااااالی بود فقط اگه متن ها بیشتر بودند بهتر میشد چون وقتی این متن ها رو بنویسیم خط های کمتری رو میگیرند 😀
ولی بازم ممنون🤞🏻
من پرنده ای هستم زیبا و همین زیباییم باعث شد که من الان اینجا توی قفس باشم صاحب های مهربانی دارم اما گاهی اوقات اذیتم میکنن من یه عروس هلندیم داشتم یاد میگرفتم که صحبت کنم ولی اونا یه مرغ عشق برداشتن آوردن کنارم توی قفس از صحبت هاشون فهمیدم مرغ عشق رو پیدا کردن به اون بیشتر توجه میکردن منم ناراحت شدم و دیگه صحبت نکردم یه روز مرغ عشق بهم گفت : بیا باهم دوست شیم منم گفتم : نمیخوام و رفتم اونور قفس
هرچی هی بهم میگفت بیا دوست شیم و نزدیکم میشد من نوکش میزدم هنوزم که هنوزه از دست صاحبم ناراحتم
دیگه دفترچه خاطراتم تموم شد
خاطرات یه عروس هلندی ..........
عالی
چقدروقت میزاریم دنبال جواب درست بگردیم حیف ازوقتی که میزاریم
جان بخشی یعنی به شی یا حیوان زبان سخن گفتن بدهیم و به جای آنها سخن بگوییم معمولا ارایه جان بخشی برای زیبا ساختن شعر یا داستان استفاده میشود
اصل بدرد نمی خورد یک چیز درست سرما بزار لطفا اگه کسی جواب این سوال بلد بهم بگه ممنون میشم
بلد نیستم تامام😌😐
عالی بود
همه چرت بود
خیلی خیلی تشکر میکنم از این راهنمایی عالیتون👏👏😒ما آمدیم جواب را پیدا کنیم،نه اینکه خودمون جواب بدیم،اگه بلد بودیم که بیکار نبودیم بیایم اینجا😒اینجا فقط یه کانالی هست که مردم چت کنن😶
عالی بود
شی که نسبت به سن ش ارزش دارد
واقعا کسی تونست چیزی بنویسه؟؟؟؟
واقعا ممنونم ک اینقد چیز گذاشتین تا ما بنویسیم!😑😑
شیکه به نسبت سنش ارزش دارد
...
سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید
واقعا یک کم رسیدگی کنید شاید کسی شماره ویا کد نداشته باشد
سلام بچه هامن جوابشو پیداکردم
میشه کسی جبابش رو بگه
تورو خدا یکی جواب اینو بگه …مشقام مونده
منم جواب میخوام معلم گفته بدون جواب نیاید مدرسه اهای اونی که گفت جواب دارم خب بگو بنویسیم ما جواب میخواییم
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
تورو خدا جواب بدین
نظر من خوب است
یکی جواب این سوال را بده
آهویی بودم در جنگل شاد و خرم زندگی ام را میکردم روزی مردی خشمگین و اسلحه به دست به جنگل آمد که خواست مرا شکار کند من تا هد توانم دویدم ولی ناگهان مرا با تیر زد و کشت مرا کشان کشان به کلبه ی چوبی اش در جنگل برد و چاقوی تیزش را در آورد و پوست مرا کند و خودش با پوست من تابلویی درست کرد و به مغازه ای زیبا برد که همنوعای خودم را می دیدم آن مرد خشمگین مرا به آن مرد داد آن مرد هم مرا بالاتر از همه در لیترینی که همنوعای خودم بودند گذاشت و من خیلی خوشحال شدم که مرا بالاتر از همه گذاشت و به خودم میبالیدم مردم رد میشدند و مرا نگاه میکردند و قیمت من را نگاه میکردند و تعجب میکردند روزی مردی ثروتمند آمد و پولی زیادی داد و مرا خرید و به خانه اش برد و برای همیشه من را به دیوار خانه اش وصل کرد.
بسیار بسیار خوب است
بسیار عالی دمت گرمخیلی خوب بود
مغز انسان مثل گردو است زنجبیل کامل شبیه معده انسان است گوش انسان مانند قارچی که از وسط نصف شده و لوبیا قرمز مانند کلیه جواب سوال خیلی راحته
شما باید در قالب دوشی که دارن باهم صحبت میکنن داستان بسازید مثلاً صحبت های قابلمه با قاشق . چنگال
درمورد قاشق چندگال و بشقاب
همونی که روی میز غلط گیر میکشند خیلی خوب بود منم نوشتم و برای معلم عزیزم فرستادم منو سر صف تشویق کرد و یه ستاره به من داد البته جایزه هم گرفتم از همهی شما ها خیلی متشکرم
تورا خدا بگوکه چیه
متن هایی که میزارین عالی هستند فقط اگه کمی کوتاه تر بشه محشر میشه با تشکر دوستان
یکی برای این سوال که چیزی پیدا کنه چند شیء انتخاب کنید
دو دوست صمیمی بودند یک بچه خرگوش و یک بچه آهو. بچه خرگوش عاقل بود اما بچه آهو بازیگوش بود. آن دو در جنگل داشتند بازی می کردند شکارچی ها در وسط جنگل دام گذاشته بودند تا حیوانی به طمع خوراکی به دام بیفتد بچه آهو خیلی گرسنه بود و به طرف دام رفت و پایش در آن گیر کرد اما بچه خرگوش هر چه خواست آن را نجات بدهد نشد رفت و به پدر بچه آهو خبر داد. پدر بچه آهو و بچه خرگوش دویدند تا به بچه آهو رسیدند پدر بچه آهو خیلی شجاع بود رفتند و بچه آهو را نجات دادند و آنها به خوشی در کنار هم زندگی کردند
داستانی بسازید که چیزی زند گی خود را ت عریف می کند مثل قاشق که زندگی خود را تعریف می کند. با تشکر
به نظر من داستان مائده خوب بود نمی گم بد بود ولی به طور متوسط خوب بود
میز به غلط گیر گفت : خیلی نامردی که روی من می کشی .
روزی ۴ لاستیک باهم زندگی میکردند .۱: چرا ما تا به حال همدیگر را بغل نکردیم؟ ۲: چون اگر کنار هم بودیم باعث نا تعادلی ماشین و خرابی یکدیگر می شدیم. ۱: اما باید همه تلاش کنند تا به خواسته هایشان برسند. ۲: بله. اما اگر تو اراده کردی می توانی خودرا به خرابی بزنی و دیگر حرکت نکنی و صاحب ماشین می بیند تو خرابی تو را عوض میکند و تو میتوانی ما را برای یک لحظه ببینی اما یادت باشد ما باهم خانواده ایم بارفتن تو یکی دیگر جای گزین تو خواهد شد و ما باهم خانواده نخواهیم بود آیا دیدن یک لحظه ی ما ارزش از دست دادن خانواده ات را دارد؟؟………
متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید
خیلی عالی بود . بی نظیر
یک مداد نوکش شکسته بود وخیلی ناراحت بود و گریه می کرد ساعتی بعد مداد تراش امدو گفت:چی شده ؟مداد گفت:نوک من شکسته تراش گفت :بیا تا من نوکت را بتراشم مداد گفت راست میگویی. تراش گفت :بله. مداد رفت و نوکش را تراشیدوخیلی خوشحال شد.
من نمیفهمم چیزی بهتر به انسان تشبیه بدادین بهتر بود 😒
عالی عالی عالی عالی
روزی روزگاری دو دوست به مدرسه می رفتند اسم یکی از انها مریم و اسم دیگری فاطمه بود در راه که داشتند به مدرسه میرفتند خوراکی های مریم افتادند روی زمین چون زیپ کیفش را نبسته بود و آنها حواستشان نبود وبه مدرسه رفتند مریم در کیف خود را باز کرد که خوراکی هایش را بخورد دید که که خوراکی در کیف اونیست وبا خود فکر کرد که که خوراکی هایش کجا افتاده اند وبه چه دلیل یادش آمد که زیپ کیفش را نبسته بود و دوستش فاطما خوراکی هایش را با او تقسیم کرد و باهم خوردند
اون چیه که هر چی توش آب بریزی پر نمیشود اون چیه
من یک چهار پایم و تخم گذارم و در دریا زنگی می کنم من چیم جواب لاک پشت
یک پتو باا یک لحاف صحبت میکرد پتو به لحاف میگفت که من باهوش تر از توهستم لحاف گفت هرچه باشد ما اقوامیم و هر کسی عیب های خودش را دارد وهیچ انسانی بی عیب نیست😗
روزی از روز ها در یک مزرعه باد بهاری از طرف مرغزار می وزید و به طرف یک درخت می رفت وقتی از درخت رد شد یک کدویی را دید که از روی درخت پایین افتاده است باد خیلی غمگین شد و به طرف کدو رفت و کدو را با انرژی که داشت به طرف درخت برد بعد به ابر گفت تا ببارد تا کدو را بیدارش کند ابر بارید و کم کم کدو بیدار شد و باد را دید و از او تشکر کرد و گفت ممنون از تو ای باد و ای ابر شما با همکاری هم به من کمک کردید تا از خواب مرگ بیدار شوم و بعد ابر و باد به کدو گفتند قابلی نداشت وظیفه ی ما بود
آقا یا خانم شخص نویسنده چندمی خیلی نوشتنت ضعیفه
مائده گفت من خیلی گنجشکک خودم را دوست دارم واااااای
میشه اول شی و بگید و چه ویژگی انسانی به انها دادید و بعد داستان و بگید
عالی بود ممنون🙏
خیلی خوبه من نظر عالی میدم
واقعا عالی بود
بسیار عالییییییییی
بسیار عالییییییییی
یک پاکن در مدرسه جا مانده بود و خیلی می ترسید و گربه میکرد نیمکت می خواست او را آرام کند اما خودکار که چند روز زیر میز گیر افتاده بود به پاکن گفت من چند روز است که زیر این نیمکت گیر افتاده ام و کسی به دنبالم نمی آید کسی دنبال تو هم نخواهد آمد پاکن ناراحت شد نیمکت با کمک دوستانش خودکار را از زیر نیمکت ها نجات داد خودکار با آنها دوست شد پاکن از تاریکی می ترسید خودکار و نیمکت تا صبح بیدار ماندند و با پاکن صحبت کردند صبح که بچه ها آمدند از دیدن پاکن خود و خودکار خوشحال شدندمیدونم که این داستان به نظر طولانی اما وقتی در دفتر بنویسد خیلی زیاد نیست بلکه کمی کم است
روزی روزگاری ابر در بالای آسمانی شاد و خرم زندگی میکردمادرش می گفت بالای بالا نرو ولی اون هرف گوش نکر وبه آن بالا رفت دید که ان بالا گرمه و در فضا می گشت که به شهاب سنگ بر خورد کرد وبه کرهی زمین میخواست بر خورد کند وبه لطف خدا نکرد و خورشید گرمجهت آن را تغییر کرد
عالی بودن ممنون
روزی بود روزگاری یک مردی بود که خیلی مهربان بود .او هر روز میرفت کار میکرد و به بد بختا میداد .روزی به کار رفت که دید یک مرد درآنجا بود .خیلی پول داشت . مرده که مهربان بود به او مرده گفت تو چرا اینقدر پول داری به بد بختایی که پولی ندارن کمک نمیکنی .مرده گفت :من دوست ندارم پولمو به کسی بدم .مرده مهربان رفت . بعد از چند روز دید مرده اصلا نمیاد به کار .از ریس خود پرسید و ریس گفت که اون پولی برای آمدن به کار ندارد .او تصادف کرده و پولش به دریا ریخته . مرده مهربان رفت پیش مرده و گفت :دیدی گفتم به فقیران کمک کن.
دوستان انتخاب میکنم که به رشد اخلاقی من کمک کنند راستگو، قابل اعتماد ومهربان باشند واز صفات ناپسندی همچون بد دهانی، خبر چینی ودورویی خود داری کنند.
من
من
من
عالی
نقاشیشوبزارین عالی میشه
برای سوال ۱ قسمت ب چی بنویسیم
عالی بود خیلی عالی بود
روزی روزگاری مدادی رفت تا به دفتر بگوید که من شب میام خانه شما و وصت راه اوفتاد و نک او شکسدادرلاایف
سلام لطفاً جواب کارگاه پژوهی را با مقدمه و شروع داستان و شرح و قصه و بیان موضوع و نتیجه ی داستان را مشخص کنید .مرسی .
عالی بودددد👍🏻❤😍
خوبی💋❤❤❤
خوبی💋❤❤❤
عالی بود ممنونم
ممنون خیلی خوب بود
خوب
…….…….…….…….
اره خوب نیست
فاطمه حق پرست
اگر عروسک فقط جان داشت میتوانسا دوست خوب من باشد اگرجوراب جان داشت حتما به صاحبش میگفت چقدر پاهایت بو میدهد
سلام
دو دوست بودند آنها به مدرسه رفتند ولی دوست اول لقمه ی خود را جا گذاشته بود خیلی گرسنه بود برای همین دوست دوم لقمه ی خود را با او نصف کرد دوست اول خیلی خوشحال شد ♥
سلام خوبه ولی بیشتر توزیح دهید😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃
عالی
نمی دونم میشع ارسال کنید
0
عالییییی بود 😍😍😍
من اومدم اینجا که بنویسم میبینم نههه برعکس خودم باید جواب بدم
عالی
خیلی بده
LIKE 👍 👌