انشا درباره یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید صفحه 24 و 25 کتاب نگارش دوازدهم

سارا

اصلا خوب نیس،خیلی ادبی و طولانیه معلمای حالاهم زرنگن میدونن ازاینترنت مینویسیم...

نرگس

موضوعاتون اصلا جالب نیست به دردنمیخوره

عبدالله اسماعیلو

خخخ جالب نیستن ک معلم رو حیرت زده کنه

ناشناس

بد خیلی زاین

باران

اینا اگه میخاستن ذهنشونو درگیر کنن ک از اینترنت نمیدیدن که😂😂🤣

جواب فعالیت تمرین صفحه ۲۴ و ۲۵ کتاب نگارش پایه کلاس دوازدهم یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید از سایت نکس لود دریافت کنید.

جواب فعالیت کتاب نگارش فارسی ششم

انشا یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید

با سلام خدمت همه دانش آموزانی که در پایه دوازدهم در رشته های فنی حرفه ای و کاردانش در حال علم آموزی هستند در این مطلب ما قرار است که انشا درباره یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید که در پایه دوازدهم برای رشته های کاردانش و فنی و حرفه‌ای آورده شده است را قرار بدهیم انشا ها به ترتیب قرار می گیرند و اگر شما عزیزان انشای دارید برای ما بفرستید.

انشا خاطره نگاری پایه دوازدهم مقدمه بدنه نتیجه

مقدمه : “هوای مطبوع بهاری، موهایم را نوازش میداد. امواج طوفانی دریا، چشمانم را در آغوش گرفته بود و آسمانی که از بدو آمدنم به کرانه‌ی ساحل به سرخی میگرایید، آذین بخش فضا شده بود و صدای زندگی بخش پرندگان، به میهمانی سکوت آمده بود.”

بدنه : “رایحه‌ی دل انگیر شکوفه های صورتی و سفید درختان، فضا را از حس طراوت سرشار کرده بود و منی که از بودی آنها سرمست بودم خود را به آغوش شنهای ساحلی انداختم و از حس برخورد شنهای خیس با پوستم، در لذتی وافر غرق شدم.
آن قدر در ساحل ماندم، تا آسمان رخت سیاه بر تن کرد و من به خانه برگشتم. احساس تشوشم در خانه، خبر از بی قراری دلم برای دریا میداد. خبر از دلتنگی برای مشتی شن در دستم که حس زندگانی را در رگهایم تزریق میکرد.
شب از نیمه گذشته بود که همراه با خانواده ام به قصد عزیمت به ساحل، رخت عوض کردیم. در نزدیکی دریا زیراندازی حصیری انداختیم که از سرمای شنهای ساحل به سردی میگرایبد و حسی مملو از بودن را به جان و تنمان اهدا میکرد.
تلاطم صدای امواج با صدای نودختن سیم‌های آن آلت موسیقی و صدای گوشنواز نوازنده و لبخندهای گاه و بی‌گاه حضار، پرتوهای فراخوشی را به اطرافمان ساطع میکرد. پرتوهایی که به محض برخوردش با دیگران، آنان را تحت تاثیر خود، منقلب میکرد.”

نتیجه : “آن شب شاید طرحی حکاکی شده از بهترین شب زندگیم را در ذهنم به یادگار نهاد. هنوز طعم آن چای و سیب زمینی های ذغالی آن شب در زیر زبانم حس میشود. طعم آن خوشی و قهقه های از اعماق جان، روحم را نوازش میدهد. شاید آن یک شب استقرارمان در آنجا کم به نظر آید اما، نشاطی شادمانی ای چند هزار ساله در آن نهفته بود که لبهای همگی مارا مورد تیررس خود قرار داد که حتی با مرور خاطراتش هم تبسمی لبهایمان را آذین میبخشد.” 👤ف.میم

یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید

مقدمه : چند روز پیش دفتر خاطراتم را ورق می زدم تا گذر عمری که چون باد گذشت را ببینم
یادآوری هر کدام لبخندی را مهمان لب هایم می کرد با خودم زمزمه می کردم که ای یادش بخیر چه روز خاطره انگیزی چه شب خاطره سازی
این دفترِ دامن چین چینی من با آن گل های صورتی مزیّن شده، محل حک کردن و نگارش خاطرات سبز و خوش و رنگ و آب من بود.
من دفتر خاطرات دیگری نیز از آن سالها در صندوقچه ی کوچکم نگه داشته ام که رازدار بعضی خاطرات تلخی است که جاذبه ای برای روخوانی از آنها در وجودم ایجاد نمی شود.خاطراتی از روزهای غم انگیز گذشته که تنها بار سنگین سختی های طاقت فرسای مرا در زندگانیم به دوش می کشد.

بدنه : یکی از آن خاطرات دلنشین گذشته که چون زردآلویی شیرین با یک طعم شگفت انگیز زبان و دهانم را قلقک می دهد روز اولین سخنرانیم به عنوان نویسنده کتاب پرفروش:
“موفقیت در چند قدمی توست”بود.که من آن روز شاهد تحقق خاص ترین رویای زندگیم بودم که قرار بود بر روی صحنه مقابل تماشگران مطالعه گر قرار بگیرم تا اولین کتاب به چاپ رسانده ی خود را با افتخار هرچه تمام تر به آنها معرفی نمایم.
در واقع آن مراسم،مراسم صرفا معارفه نبود بلکه بیشتر گردهمایی بزرگان ادب،ناشران و افرادی بود که با مطالعه ی آن کتاب به مشوقی دست یافته بودند که باعث تشویق شان به برداشتن گام های بلند اما استوار در مسیر زندگی شده بود
افرادی که دست های خود را پیوند می دادند تا با ادای صدایی بلند، تحسینی شایسته را تقدیم نویسنده کنند.
البته من موفقیت باشکوه و پرافتخارم را از آن خویش نمی دانستم و یقین داشتم این موهبتی از جانب خدای یکتای من است که بعد از آن همه سختی های جانگداز این هدیه را به من ارزانی داشته تا مرا باز به گونه ای دیگر مورد امتحان قرار دهد.
یک امتحان الهی دشوار که بدون شک قبولی در آن،آن هم با نمره ای قابل توجه واقعا برای هر بنده ای سخت بود چرا که کسی که بعد از آن همه پیاده روی بر روی گِل و خاشاک،خاکروبه و زباله به تختگاهی زیبا دست یابد که آسایش و آرامش را هم چون تارهای موسیقی کنار گوش هایت بنوازد، ممکن است یاور لحظات سختش و آنکه همراه او تا انتهای مسیر بوده را به فراموشی بسپارد.و حال که به خوشی ها دست یافته است به خود و دست یافته هایش غره شود.
چقدر حال وصف ناپذیری بود زمانی که افراد بعد از ارائه سخنرانی تک به تک مهربانی بیکران شان را نثار من می کردند و با ادای احترام و بیان جملاتی نیکو از نگارش این کتاب تشکر و قدردانی می کردند.
انبوهی از شادی و نشاط مهمان قلب کوچکم شد و چقدر نگرانی هایم بابت اینکه من رسالتی که برعهده گرفته ام تا با نوشتنم،بیانم، زبانم کلمات را به گونه ای کنار هم بنشانم که هم نشینی شان جملاتی را بسازد که سازنده و موثر باشد، به آسودگی مبدّل شد.
با آن همه اتفاق رقم خورده ی آن روز باز من در آخر دریافتم که هیچ گاه این موهبت خدادادی را به فراموشی نسپارم و هیچ گاه از یاد مبرم که هر آنچه از لذت و خوشی خدا پسندانه ناشی از تحقق آرزوها و رویاها نصیب روزمره های زندگی من شده یقینا از آن خداست و دستان پرتلاش من فقط واسطه ایست برای دریافت هرآنچه خداوند برایم مقرر داشته است‌.

نتیجه : یکی از جالب ترین و در عین حال انگیزه بخش ترین کارهایی که میتواند آجری از ساختمان جدول برنامه ریزی های روزانه باشد، نوشتن خاطرات رقم خورده زندگی است. خاطراتی که با مرورش هم حال دلمان به احسن الحال تغییر کند هم به یادمان بیاورد که همیشه لطف خدا شامل حال همه ما بندگان کوچک و بزرگ بوده و او همیشه دستانی که به سمت آسمانش دراز شده تا حاجتی را تمنا کند خالی برنگردانده است.

انشا خاطره نگاری دوازدهم

صبح یکی از روز های گرم تابستان خبرش رسید، درست هنگامی که من خواب بودم. آن شب را درذهن دوران می دادم،اما دروغ بود مگرمی شود؟ مگر می شود او که به من این همه نزدیک بود بی صدا برود! گیج بودم مغزم هنگ کرده بود! با توقف ماشین به خود آمدم . پیاده شدم ترک دیار می گفت ولی هنوز روشن بود.می لرزیدند همانند شاخه ی گندم در دام باد، لباس هایم در تنم سنگینی می کرد. گلویم خشک شده بود و تیر می کشید. جماعت مشکی پوش را که دیدم. آشنایان را گریان که دیدم فهمیدم این جماعت داغ دیده با من یه الف بچه شوخی ندارند. باهر قدم که به سمت مزارش برمی داشتم خاطراتش در ذهنم مرور می کردم. نمی دانستم دلداری دهم یادلداری داده شوم، آخر چگونه؟ آه این بغض لعنتی چرا رهایم نمی کند؟سرم سخت سنگین است. صدای شیون بدجور زجر آوراست! صدای به گوشم رسید آمدی دخترم؟دیر آمدی! دیگر مادربزرگی نیست.دیدی چگونه رفت؟دیدی سجاده اش بی ناز شد؟

دیدی عید امسال را ندید؟آه چرانمی گذارد بدانم دلیل اینگونه معلق ماندنم در زمین و آسمان چیست؟ انگار تازه به خود آمدم. نزدیک جسم نرمی شدم که سفید پوش شده بود،نام مادربزرگم را روی آن نوشته بودند. پاهایم توان قدم برداشتن را نداشت.خدایا او نباشد!خدایا دیگر کار بد نمی کنم قول می دهم، قسم می خورم. خدایا مگر نمی گویی تمام دنیایت برای اهل انسان، من تمام دنیا را می دهم اورا به این جهان باز گرداند! خدایا او باشد؟ من نباشم مراببین،نگاه کن، دراین اجبار دست و پا می زنم شبیه یعقوب به دنبال یوسف هستم.اصلا مرا بیخیال بیقراری بچه هایش را ببین آنها نیز اجبار نام یتیمی را نمی خواهند . اما انگار خداوند سمیع برای من شنوای نداشت! انگار مجبورم می کرد این اجباررا زندگی کنم. باد پارچه سفید را کنار زد خودش بودچشمان بسته، زمزمه می کردم بی انکه نزدیک شومو این گونه تقدیر و خواست خدارا پذیرفتم. سخت بود، اما بدرقه اش کردم. نویسنده آرام.

انشا خاطره نگاری دوازدهم

وقتی کوچیکتربودم٬دوست داشتم سریع تربزرگ بشم وبه مدرسه برم.همیشه مدرسه ودرس توی ذهنم یه تصویرکلی وجذاب داشت به احتمال زیادهم به همین دلیل بودکه دلم میخواست سریع ترمدرسه شروع بشه٬بالاخره بعدازچندسال انتظاری که برای مدرسه رفتن داشتم رسیده بود.
منم باچه ذوقی کیف ولوازم مدرسه خریده بودم واین بارمنتظرروزیک مهربودم وحالاروزاول مهربود٬ومنم برای اولین باربعدازشش سال می خواستم به مدرسه برم.

حس خوبی داشت اون روزا؛بامدرسه رفتن آدم احساس می کردکه بزرگترشده چون یادمه هروقت که به مامانم می گفتم که کی من میخوام برم مدرسه؟مامانم میگفت هروقت که بزرگ بشی.
وقتی که واردمدرسه شدم بچه های هم سن وسال خودم روداخل می دیدم همه برام ناآشنابودن ولی بااین حال هم روزخوبی بود.
معمولا روزاولی که میری مدرسه یه خورده همه چی برات عجیب وغریبه!بعدازچندروزی که مدرسه می رفتیم دیگه کمترنقاشی می کشیدیم ومدرسه به روال درس دادن ودرس خوندن برگشته بودولی بازم برای من فضای خوبی بود.خلاصه چندسال بودکه مدرسه رفتنی که تاچندسال قبلش برام آرزوبوددیگه کم کم داشت عادی میشد٬هرچی به کلاس بالاترمی رفتیم درسته بزرگترمی شدیم ودرکمون بهترولی درساسخترمیشدن وصفای اون سال های اول رونداشت وبرای هردرسی وامتحانی نگران نمره اش بودیم وراستشم بخوایدمدرسه رفتن شده بودیک معضلی برای مادانش آموزانیی که سال های اول دوست نداشتیم مدرسه تموم بشه ولی حالاکه درسهاسخترشده بودن دوست داشتیم مدرسه هرچی سریع ترتموم بشه وتابستون بیاد.

حالاماهم شده بودیم جریان همون انسان هایی که طاقت سختی ومشکل روندارن وهمیشه فکرمی کنن راه درست زندگی کردن بدون سختی ومشکلات است درصورتی که ازقدیم گفته اند:«گرصبرکنی ز غوره حلواسازی.»وبادیدمثبت به زندگی نگاه نمی کنند.

انشا خاطره نگاری دوازدهم

پریچهر : خاطره ای از مادر

وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت، وقتی توی آشپزخانه غذا می‌پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می‌کرد و می‌خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت‌ها مچش را می‌گرفتیم و می‌گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می‌خوره. و می‌خندیدیم. مادرم هم می‌خندید. خنده‌هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه‌هایی که درست وسط شلوغی‌هایشان گیر می‌افتند، چاره‌ای جز خندیدن نداشت.مادرم زن خانه بود، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت‌هایی هم که می‌آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه‌هایش سری به ما می‌زد، دست خالی نمی‌آمد، یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست‌هایش بود، یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.وقتی پدرم از سر کار می‌آمد، می‌دوید جلوی در، دست‌هایش را که لابد از شستن ظرف‌ها خیس بودند، با دستمالی پاک می‌کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می‌کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می‌بافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می‌نشستیم و با گلوله‌های کاموا بازی می‌کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می‌نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی‌اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می‌درخشیدند و دست‌هایش میل‌های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می‌داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه می‌گنجید: “مادر”.
یادم می‌آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال‌ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می‌کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم… چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواست. تا مجبور نمی‌شد لباس نمی‌خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می‌گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال‌ها تنها لحظه‌هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت‌هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می‌کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال‌های نارنجی چهارقاچ شده‌ی خوش عطر یواشکی بود.
مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم.
مثلا اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون
می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون…
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم می‌خندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم.
به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسكّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم!
عجب دردی بود
جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم…

پریچهر : خاطره مدرسه

باز هم مهر و شروع مدرسه باز هم مشق و حساب و هندسه
باز هم بوى پاييز مى آيد.بوى ماهى اشنا،بوى ماه مدرسه.امروز اول مهر سال يك هزاروسيصدو هشتاد و هفت است.بوى خوشى به مشامم مى رسد گويى امسال پاييز با لباس هاى زرد و نارنجى كه بر تن دارد رقص كنان به سوى من مى ايد…الآن كه به ان روز هاى تكرار نشدنى فكر مى كنم اهى از ته دل مى كشم و خاطرات زيباى ان روزهارا در ذهن خود تداعى مى كنم.چه دوران شيرينى بود.اولين روز مدرسه من نيز همانند پاييز لباس هاى تازه ى خود را بر تن پوشاندم.عطر اسفند مادربزرگم همه جاى خانه را پر كرده بود.مادربزگم با دستان پر احساس خود قران را برافراشت و از خدا خواست تا سال تحصيلى خوبى براى همگان اغاز شَوَد.بسيار بى تاب بودم.ارام و قرار نداشتم.اين اولين بارى بود كه پا به مدرسه مى گذاشتم و كتاب هايم با زبان بى زبانى با من سخن مى گفتند و با من از زيبايى هاى پنهان خود سخن مى گفتند.اكنون خدا را بسيار شاكرم كه توانسته ام به مدرسه بروم و خواندن و نوشتن را ياد بگيرم و به مراتب بالاترى از علم و دانش دست يابم.

پریچهر : خاطره مدرسه

مدرسه مكاني است كه به هنگام ورود اتفاقات زيادي براي ما رخ مي دهد؛ تلخ و شيرين،زشت و زيبا،شادي و غم كه همگي پس از گذشت زمان به خاطره تبديل مي شوند. دوران مدرسه براي من يادآور همه اينهاست ؛ ولي روز اول مدرسه خاطره اي است كه هيچ وقت از ياد نمي رود. اول مهر سال ٨٧ مانند سينما براي من ثبت شده است . در آغازين ساعات روز ، پدرم با دوربين فيلم برداري لحظات را ضبط كرده است . لحظه ورود به مدرسه حس غريبي همراه با استرس بابت ورود به مكاني جديد غير از خانه كه امن ترين مكان براي من بود داشتم . هر چقدر زمان مي گذشت بر استرس و نگراني من اضافه مي شد ؛چون كه والدين را به بيرون فرستادند. من احساس تنهايي زيادي داشتم اما برخورد گرم معلم مهربان از شدت نگراني و تنهايي ام كم كرد. كم كم محيط كلاس جدي تر شد و بچه ها با معرفي خود احساس گرم و دوستانه اي به كلاس بخشيدند و من هم به محيط عادت كردم ،اما يك سهل انگاري باعث شد كه آن روز براي من خاطره انگيز تر باشد و آن هم ريختن آب قمقمهِ صورتي رنگ زيبايم به داخل كيف مدرسه ام و خيس شدن تمامي كتاب هاي نو و جلد گرفته ام بود! مدام گريه مي كردم و با خودم فكر ميكردم كه ديگر كتاب ندارم . مدرسه تعطيل شد و پدر و مادرم به دنبالم آمدند. من از مدرسه لذت برده بودم اما خيس شدن كتاب هايم روزم را خراب كرده بود. نمي دانم كه چه شد و پدرم با يك سري كتاب نو كلاس اول به خانه آمد و مرا شاد و خندان نمود. ديگر مشكلي نداشتم و انتظار فردا را مي كشيدم كه دوباره به مدرسه برم.
حالا كه فيلم آن روز را ميبينم حس و حال شيريني به من دست مي دهد و هنوز هم بعد از اين سال ها روز هاي اول مهر برايم دوست داشتني است و مدرسه را براي يادگيري و محبت دوستانِ همكلاسي و شيطنت هاي سر كلاس و احساس خوب معلمان دوست دارم.

پریچهر : خاطره رفتن به مشهد
سفر ما با ماشین شخصی مان آغاز شد و در جاده پدر و مادرم نوبتی رانندگی کردند تا هیچ کدام خسته نشوند و تصادف نکنیم.
وقتی به مشهد رسیدیم تمام اطراف حرم را برای اجاره کردن اتاق یا خانه گشتیم.
حرم بسیار بزرگ بوده و با اندکی غفلت ممکن بود همدیگر را گم کرده و تا صبح نتوانیم پیدا کنیم.
به هر کوچه ای که می رسیدم چند نفر ایستاده بودند و پدرم از آن ها قیمت خانه می پرسید تا جایی که برای ما مناسب تر هست را انتخاب کنیم.
بالاخره بعد از یک ساعت جستجو و دیدن اتاق ها و سوئیت های مختلف یک جای تمیز و خوب پیدا کردیم که می شد حرم را از پنجره اش تماشا کرد.
وسایل مان را در سوئیت گذاشتیم و کمی استراحت کردیم، بعد پدرم گفت آماده شویم تا به زیارت برویم.
اولین بار بود که می خواستم به حرم امام رضا (ع) بروم و تا به حال آن جا را از نزدیک ندیده بودم، زمانی که به حرم رسیدیم احساس خیلی عجیبی داشتم.
وارد حرم که شدیم، حیاط بزرگ، صحن ها و آدم هایی که برای زیارت آمده بودند را نگاه می کردم و این کار برایم خیلی جالب بود.

میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
ناشناس 1 سال قبل
0

حمید گرگینی

ناشناس 1 سال قبل
-1

حمید

2

نرگس 2 سال قبل
22

موضوعاتون اصلا جالب نیست به دردنمیخوره

سارا 2 سال قبل
26

اصلا خوب نیس،خیلی ادبی و طولانیه معلمای حالاهم زرنگن میدونن ازاینترنت مینویسیم...

11
امیر 2 سال قبل

دقیقا🤦‍♂️

ناشناس 2 سال قبل
20

بد خیلی زاین

10
gisoo 2 سال قبل

اره خیلی جالب نیستن

عبدالله اسماعیلو 2 سال قبل
21

خخخ جالب نیستن ک معلم رو حیرت زده کنه

مرتضی 2 سال قبل
12

انشاهای بدی نیست ولی دوستان یه نکته ای رو یادتون باشه حتی اگر هم از روی اینا مینویسید کپی کپی نکنید تغییر بدید ذهنتون رو درگیر موضوع کنید مطالب اضافه تر بنویسید و عین تن پرور ها فقط از روی این مطالب ننویسید

3
سیتا 1 سال قبل

موافقم

16
باران 2 سال قبل

اینا اگه میخاستن ذهنشونو درگیر کنن ک از اینترنت نمیدیدن که😂😂🤣

. 2 سال قبل
15

خیلی خوب نیست امگار رمان معلم کامل می فهمه که خودمون ننوشتیم

2
Roki 1 سال قبل

دقیقن

مریم 2 سال قبل
0

ممنون

امی 2 سال قبل
1

🤣

برای پاسخ کلیک کنید