انشا کودکی من صفحه 81 کتاب نگارش نهم در قالب نوشتاری درس ششم
انشا صفحه ۸۱ کتاب نگارش نهم درس ششم کودکی من در قالب داستان خاطره گزارش طنز زندگی نامه سفرنامه نامه رسمی غیر رسمی درباره درمورد قالبی برای نوشتن برگزینیم از سایت نکس لود دریافت کنید.
انشا با موضوع کودکی من مقدمه بدنه نتیجه
مقدمه : کودکی همه سرشار از خاطرات شیرین است. خاطراتی بی نظیر و تکرار نشدنی. اما در میان تمام خنده های کودکانه و بازی ها و دوست داشته شدن ها و بستنی خوردن ها و تاب بازی کردن ها و … تمام لحظات شیرین کسی را می شناسم که کودکی نکرد. غریبه نیست همین جاست. در کنار شما… من هستم که دارم با شما صحبت میکنم.
بدنه : اگر بگویم کودکی هستم که کودکم اما مردی در کودکی شاید منظورم را نفهمید و شاید خنده تان بگیرد. اما این حقیقت است. من درکنارتان زندگی میکنم و از هر مردی مردتر هستم. سنم زیاد نیست اما روزگار بزرگم کرده و زودتر از آنچه فکرش را کنید پیرم کرده! بله من کودک کار هستم زمانی که در شب عید دست در دست فرزندان تان مغازه ها و ویترین های رنگارنگ شان را تماشا می کردید من از شما تنها در خواست خرید یک بسته آدامس را داشتم. یا تنها می خواستم برای فرزندان تان اسفند دود کنم.
زمانی که شما در کنار معشوقه تان بودید و گذر زمان را احساس نمی کردید من با نگاهی ملتمسانه از شما درخواست خرید یک شاخه گل می کردم.
زمانی که دخترکوچک تان پس از برف بازی برای فرار از سرمای هوا به آغوش تان پناه آورد من مشغول شمردن پول هایم بود که مبادا خدایی ناکرده هزارتومن کم باشد و مافوقم مرا ملامت کند.
من کودکی هستم که کودکی ام در خیابان ها گذشتو از زمستان سرمای استخوان سوزش و از تابستان خورشید داغ و عذاب آورش را به یاد دارم.
نتیجه : دید خودرا به جهان گسترش دهیم. شاید در اطراف مان کسانی را ببینیم که به کمک ما نیاز داشته باشند. به اندکی دل دادن ما و به اندکی محبت! شاید اگر همه قدری محبت صرف شان می کردیم آن وقت تمام کودکان کودکی می کردند.
انشا کودکی من در قالب نوشتاری نگارش نهم در قالب ادبی
مقدمه : روبه رویم نشسته بابغض فروخفته در انتظار رویشی دوباره کودکی ام باچشمانی خیره به دیروز می نگرد در بهار بال میگشاید همراه با چکاوکان باغ ترانه میخواهد.
بدنه : کودکی بسیار کنجکاو وزیرک بودم که بدانم پشت آن گلوله های رنگی در چشم عروسک چیست و با انگشت کنجکاوم چشم عروسک را کند و آن موقع بود که دریافتم عمر عروسک چقدر کوتاه است . بعد از آن شش سالگی مرا به مدرسه انداختند در جمع عروسک های زنده اما فقط به ظاهر عروسک اما باطنشان مملوع از تفاوت ودر آن زمان کار من این بود :زنگ – صف – کلاس و کودکی و خرد سالی من از لوحه ای به لوحه ی دیگری دیگر در تغییر بودو تصویر رنگی. آب.نان.درخت .گنجیشک و بیست این لوحه که تمام شد کتاب آوردند از شکل به صدا ،و از صدا به خط که این یعنی آغاز جسارت است و رقص انگشتان دانایی.
نتیجه گیری : حرفهای تازه ای میخوانم راستی که این سیاه،چه مهربان و صمیمی است. با اینکه سیاه است و میخ بر دیوار دستم را میگیرد از این دیوار ها عبور می دهد و از لوحه ای به لوحه ی دیگر جهان را به رویم می گشاید این خالق مهربان.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
پریچهر : خاطرات کودکی من پر از روز های شاد و دلپذیر است، روز هایی را به یاد دارم که در دشت های سرسبز روستای پدری می دویدم و از شادی قهقهه سر می دادم در آن روز ها از غم و اندوه خبری نبود و هر چه بود رنگ شاد و کودکانه داشت.
روز های اولی که مدرسه می رفتم را به یاد دارم که با چه سختی و نارضایتی از خواب بیدار می شدم و با عجله لباس های فرم را می پوشیدم و راه مدرسه را در پیش می گرفتم و هنگام برگشت نیز همراه دوست صمیمی ام مغازه ای را کشف کرده بودیم که پر از کاکائو های خوشمزه بود، و ما صبح ها لحظه شماری می کردیم تا وقت برگشت از مدرسه به خانه شود و ما به سراغ کاکائوهای خوشمزه برویم.
کودکی که در نگاه اول جز خوشی و خوش بختی نیست سختی هایی هم دارد
سختی های دوران کودکی مانند کسب تجربه در اول زندگی و به عبارتی دیگر زمین خوردن و باز بلند شدن
خوشبختانه در دوران کودکیم خاطرات خوبی بسیاری دارم با دوستان قدیمی.
پریچهر : موضوع : کودکی من
قالب : گزارش
نمیشود روز به روز را به خاطر آورد، سال های زیادی گذشته است، اما همیشه، بهترین و بدترین روز ها، تا همیشه در ذهن انسان باقی می ماند.
همه ما بدو تولد شروع به گریه های بی کران کرده و سپس شروع به چهار دست و پا رفتن و سپس شروع به راه رفتن کرده ایم، همه ما روزی پستونک و شیر را ترک کرده و روزی شروع به حرف زدن کرده ایم، جدا از عده ای استثنا، زندگی همه ما همین بوده است، کودکی، بهترین جز زندگی ما است، با اینکه زنگی ما بوده، اما بقیه بهتر از ما به خاطر دارنش، هرچه باشد آن زمان ذهن ما کوچک بوده و ذهن آن ها گسترده تر برای ثبت وقایع، با تعریف آن ها از زبان مادر و پدر، عده ای خجالت زده شده و عده ای آن را انکار می کنند، اما همه همین بوده ایم، ممکن بود روزی هزاربار بر زمین افتاده و هیچکدام را حس نکرده باشیم، بر لی لی پریده و سر سره پارک ها را حفظ بوده باشیم، هزاران دوست و عروسک داشته و آن ها را بچه خود نامیده باشیم، چونان بزرگ تر ها رفتار کرده و به هیچ وجه زیر بار قبول کردن کودک بودن خود نرفته باشیم، اما همه چیز همین گونه بوده است، همان طور که از بودن پایان مطمعن هستیم، باید بدانیم که آغازی ام بوده است که ما نقش اول آن را بازی می کردیم، فقط با ذهن تکامل نیافته مان در آن زمان، چندان چیزی بر خاطر نداریم.
پریچهر : موضوع : کودکی من
قالب : خاطره
به یاد می آورم ، دورانی را که همچون پرنده ای آزاد و رها از این سر به آن سر سرک کشیده و با بچه ها ، قدم به قدم کوچه ها را متر کرده و با شنیدن صدای اذان باید به خانه برمیگشتیم .
دوستانم که همگی به یک سن ، به یک قد ، و به یک جنس بودیم ، در کوچه لی لی بازی کرده و گاهی پسران را نیز همبازی خود میکردیم، اما در خاله بازی ، جمع دخترانه بوده و بهترین مادر برای عروسک هایمان شده و با شاخ و برگ درختان به آن ها غذا ، و آب را به عنوان شیر به دهانشان میریختیم، دورانی که برای به مدرسه رفتن ذوق داشته و سپس از آن بیزار شدیم ، دوره ای که همیشه لب هایمان خندان و دل هایمان شاد بود ، یادش بخیر ، کاش میشد دوباه به آن دوران برگشته و آن حس را لمس کرد ، کاش میشد به پاکی آن زمان خود برگردم ، کاش…